-ولی عمو این...این چطور ممکنه؟... شما... فکر میکردم شما هم مثل پدرم...مثل عمو ی بزرگ...و بقیه مردای خاندان کشته شدید...
لان چیرن سر شیچنو نوازش کرد و گفت
-خب...قصه ش خیلی درازه...فلش بک روزی که خاندان لان از بین رفت
چند ساعت قبل از ماجرا لان چیرن توی اتاق نشسته بود... اما جایی بود که اگه کسی از در وارد میشد به راحتی نمیتونست ببیندش...
لان چیرن قصد داشت به این وسیله شاگرد های کوچولوش رو امتحان کنه و ببینه اونها چقدر حواسشون جمعه...
بلاخره در اتاق باز شد و دوتا شاگرد کوچولوش وارد اتاق شدند...لان چیرن از همونجایی که نشسته بود دو برادر زاده ش رو برانداز کرد..
لباس ها و سر و وضع نا مرتب...معلوم بود دوباره از وسط بازی و به ناچاری بلند شده بودند و به کلاس اومده بودند...
طبق رسم خانوادگی باید به اون دوتا بچه قبل از تدریس حروف الفبا ( خوندن و نوشتن) ساز زدن یاد میداد...
وانگجی شش ساله و شیچن ده ساله ن و به همین خاطر باید امسال شیچن کاملا به فلوت زدن مسلط میشد تا از سال بعد بتونه بهش خوندن و نوشت یاد بده...وانگجی اولین کسی بود که حرف زد
-عجیبه برادر...عمو اینجا نیست!
شیچن خندید
-اره نیست...
وانگجی هم ذوق زده گفت
-پس بیا بازیمونو بکنیم تا...لان چیرن اجازه نداد صحبتشون بیشتر طول بکشه... خودش رو نشون داد...
وانگجی و شیچن سریع سر جاشون نشستند...
لان چیرن سری به نشونه تاسف تکون داد
-شما دوتا ارباب زاده های خاندان لان اید... تا کی میخواید اینطور بی نظم باشید؟! مخصوصا تو شیچن !شیچن سریع گفت
-متاسفم عمو...
لان چیرن سری تکون داد...
ساز هاتون رو بیرون بیارید... درس دیروز رو مرور میکنیم...شیچن و وانگجی سریع فلوت و زیترشون رو از محفظه هاشون بیرون اوردند و روی میز گذاشتند...
لان چیرن رو به شیچن گفت
-اول شیچن ...شروع کن...شیچن فلوتش رو برداشت و مشغول زدن شد... لان چیرن کمی گوش داد و بعد با عصبانیت گفت
-بیا اینجا وایسا و شلوارت رو بزن بالا...
شیچن سرخ شده از خجالت فلوتش رو روی میز گذاشت و بلند شد و به جایی که عمو ش اشاره کرده بود رفت...
لان چیرن ترکه رو توی دستش گرفته بود...وقتی شیچن پاچه های شلوارش رو بالا زد لان چیرن با ترکه چند ضربه محکم به پشت پای شیچن زد....
بعد رو به وانگجی گفت
-حالا نوبتته...وانگجی وحشت زده شروع به نواختن زیتر کرد...
لان چیرن حتی اجازه نداد نواختن وانگجی تموم شه با عصبانیت داد کشید
-بیا اینجا وانگجی...
وانگجی هم ترسیده کنار برادرش ایستاد بعد از اینکه چند تا ضربه هم اون از ترکه خورد لان چیرن باعصبانیت گفت
-شما دوتا ... همه ش در حال بازی کردنید... پس کی میخواید بزرگ شید؟!
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟