تاعو به جنگل رسید ...خیلی اروم کنار درختی که همیشه کنارش میشست و به گذشته ش فکر میکرد نشست...
خاطرات گذشته خیلی زود به ذهنش هجوم اوردند... وقتی فقط یه بچه ی چهار ساله بود و مجبور بود برای غذا همراه خواهرش گدایی کنه...فلش بک ۱۶ سال پیش
کنار خواهرش توی منطقه ی گدا نشین ها خوابیده بود که با لقدی توی کمرش از خواب پرید... با اینگه از درد به خودش می پیچید... اما گریه نکرد...
میدونست چرا کتک میخوره پس گریه نداشت...
پدرشون عادت داشت اون و خواهرش رو اینطور بیدار کنه...خواهرش وقتی بلند شد سریع کمکش کرد که بلند شه و بشینه...
بعد رو به پدرشون داد زد
-دیگه نبینم اینطوری تاعو رو بیدار کنی! اون فقط یه بچه س!پدرشون بی اهمیت گوشه ای لم داد و خمره ی خالی شراب رو لیس زد و گفت
-زودباشید... برید و پول بیارید
تاعو همراه خواهرش تا ظهر گدایی کردند... کار دیگه ای از دستشون برنمی اومد...بلاخره ظهر رسید و بوی انواع و اقسام غذا ها بلند شد
تاعو نمیتونست جلوی صدای شکمش رو بگیره ... خواهرش هم وقتی این رو شنید لبخندی بهش زد و کمی توی پول هاش گشت و بعد سکه ای رو برداشت و به تاعو داد
-بیا... برو از اون مغازه یه چیزی بخر و بخور...تاعو ذوق زده به خواهرش نگاه کرد و بعد پول رو محکم تو مشتش نگه داشت که نکنه یه وقتی پول از دستش بیفته...
جلوی دکه مغازه سه تا بچه ی اشراف زاده ایستاده بودند
تاعو کنارشون ایستاد چون جای دیگه ای برای وایسادن نبود و گفت
-میشه...یتی...از اونا بیدین...
فروشنده نگاهی به سر تا پای تاعو انداخت
-پولشو داری؟تاعو سرشو به معنای اره تکون داد و پول کف دستش رو نشون داد... فروشنده دستش رو دراز کرد و پول رو از کف دست تاعو برداشت و گفت
-یه دیقه وایسا...
و رفت تا چیزی برای تاعو بیاره...همون موقع بود که پسری که کنار تاعو ایستاده بود احساس کرد بوی بدی میاد... به تاعو نگاه کرد و گفت
-اه.. چقدر بو میدی!
تاعو نگاهی به لباس هاش انداخت... اشک توی چشم هاش جمع شد... طبیعی بود که بدنش بوی بدی بده... همه جای اطراف محل زندگیش پر از اشغال بود...اشک هاش همینطوری روی گونه هاش راه افتادند... دختر اشراف زاده ای که کنارشون بود گفت
-اشیان... ولش کن... نباید با این گدا ها حرف بزنی...
بعد به خدمتکارشون اشاره کرد
اون هم جلو اومد و دست تاعو رو گرفت و کشیدش تا اونو بیرون بندازه...اما تاعو نمیخواست بره... اون پول غذا رو داده بود...
اما زور تاعو به اون مرد نرسید... اون مرد به سادگی تاعو رو بیرون انداخت...
تاعو روی زمین نشست و گریه کرد ... همون موقع بود که خواهرش سر رسید... اون نیازی به توضیح نداشت چون همه چیز رو دیده بود...سر اشراف زاده هایی که اونجا بودند داد کشید
-شماها باید از خودتون خجالت بکشید! فک کردین چون پولدارین میتونید زور بگید؟! همونطور که شماها پول دادید تا غذا بخرین ما هم دادیم ! نباید باهامون اینطوری رفتار کنید!
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟