e13

1.1K 181 79
                                    

از روز بعد تاعو دیگه به خشکی قبل نبود ... اگرچه هنوز هم روی تمریانتی که به ووشیان و بقیه میداد حسابی سختگیر بود...خب... درستش هم همینه مگه نه؟

حالا همه چیز به اندازه کافی خوب بود...
وانگجی توی این چند ماه اوضاع بهتری از ووشیان داشت...
تمرینات اون خیلی خوب و درست متناسب باهاش بودند...
اگرچه... هنوز اونقدر اماده نشده بود که با دسته به ماموریت شبانه بره...

یی فان اونشب بعد از دادن تمرین به وانگجی و چند نفر باقی مونده دیگه خودش غیبش زد...
وانگجی تمرینش رو انجام داد ....اما یی فان هنوز بر نگشته بود... پس فکر کرد شاید بهتر باشه یه سر به ووشیان بزنه...

هنوز به خونه ای که محل تمرین اومگا ها نرسیده بود که یی فان رو دید...
صبر کن اون داشت...دید میزد؟
گیج شده بود... برای چی یی فان باید اون کارو کنه؟ احساس بدی پیدا کرده بود ... یعنی یی فان یه منحرف بود که بدون اجازه داخل اتاق اومگاها ...نه صبر کن... فقط یه نفر داخله...

سعی کرد صداش طوری باشه که فقط یی فان اونو بشنوه ...گفت:
-چی کار می کنی؟
یی فان رسما از جا پرید... برگشت و با دیدن وانگجی هم زمان هم خیالش راحت شد و هم خجالت کشید...
نمیخواست وانگجی راجبش فکر های ناجوری کنه...
سعی کرد توضیح بده...

-اینطور که...اینطور که به نظر میاد نیست....من....من...
یه دفعه یاد پنجره باز بالای سرش افتاد... دست وانگجی رو گرفت و اونو دنبال خودش به جای دیگه ای برد
-اینطور نیست ...من ... من...فقط...

وانگجی به پنجره نگاه کرد و بعد... تاعو رو دید که پشت پنجره اومد و پنجره رو بست...
وانگجی به یی فان که سرخ شده بود نگاه کرد...
پرسید
-از اون پسر اومگا...خوشت میاد؟

یی فان توی سکوت موافقت کرد و گفت
-اون... اسمش تاعو عه... من خیلی وقته که...ازش خوشم میاد ولی.... نمیتونم بهش بگم...
وانگجی نگاهش کرد... قصد نداشت از مربیش بازجویی کنه... اما حالا که یی فان میخواست بگه... تصمیم گرفت گوش بده...

یی فان ادامه داد
-تقریبا دو ساله که... تاعو به گروهمون اومده...من... راستش وقتی برا گشت زنی تو جنگل رفته بودم پیداش کردم... اونو با خودم اوردم... وقتی داستان زندگیش رو برام گفت... اولش فقط دلم براش سوخت و سعی کردم کمکش کنم... اما نمیدونم چرا... دارم روز به روز...بیش تر بهش جذب میشم...

وانگجی پرسید
-خوب... چرا اینو به خودش نمیگی؟
یی فان با انگشت های دستش بازی کرد
-نمیتونم...میدونم که قبولم نمی کنه.... از الفا ها... دل خوشی نداره... یه مدتی رو... تو ماه سرخ کارکرده... متوجه منظورم هستی دیگه؟
وانگجی جا خورد
-یه فاحشه بوده؟!
یی فان سریع سعی کرد دفاع کنه
-اره... ولی اینطور نبوده که انتخاب دیگه ای داشته باشه...
وانگجی سری تکون داد
-که اینطور... ولی این چه ربطی داره؟
یی فان اهی کشید
-یکیشون... ازش سو استفاده کرده و باردارش کرده... بعد هم...بچه رو ازش گرفته و بقیه فاحشه ها سعی کردند بکشنش...پس فک کنم... نباید دل خوشی از الفا اا داشته باشه نه؟ منم بودم... نداشتم...

im not a traitorWhere stories live. Discover now