e34

653 132 46
                                    

چنگ چیزی احساس کرد... دست مشت شده ی پسر کوچولوش رو دور انگشتش...

اون داشت چه غلطی می کرد؟

با نهایت سرعتی که میتونست خاک رو با دستاش کنار زد و جینگ یی رو بیرون اورد...

وقتی جینگ یی رو بیرون اورد متوجه شد که کمی خاک توی دهن پسرشه‌‌.. اون ها رو با انگشتش بیرون کشید و اونجا بود که جینگ یی زد زیر گریه

و چنگ...

انگار زندگی دوباره ای به پسرش بخشیده باشن اونو محکم تو بغلش گرفت و شروع به گریه گرد
-منو ببخشش پسرم... منو ببخش عزیز دلم... بابایی رو ببخش که داشت... که اذیتت کرد... منو ببخش پسر قشنگم... بابایی دیگه هیچ وقت بهت اسیبی نمیرنه...

اشک هاش روی صورت جینگ یی می افتادند...
این جینگ یی رو قلقلک داد و باعث شد بدون توجه به اینکه چه اتفاقی قرار بوده براش بیفته شرو به خندیدن کنه...

چنگ با عذاب وجدان به پسرش نگاه کرد...
حق با وانگجی بود...
اون نمیتونست از پسرش مراقبت کنه..
از جاش بند شد و به خونه برگشت... رفتن وانگجی رو از دور دید...

صبر کرد تا بره.. و بعد به خونه برگشت ...
وقتی ووشیان اونو دید گفت
-صبح به این زودی کجا رفته بودی؟ جینگ یی رو چرا...

چنگ نذاشت ووشیان ادامه بده... جینگیی رو بغلش داد و گفت
-مراقبش باش...
و بعد بی هیچ حرفی رفت و ووشیان گیج رو تنها گذاشت...

ووشیان گیج به رفتن چنگ و بعد به جینگ یی نگاه کرد...
در رو بست و وارد خونه شد‌.. تازه متوجه یه نکته شد..
چرا لباس جینگ یی انقدر خاکی بود؟!

اروم لباسای جینگ یی رو در اورد... با خودش فکر کرد شاید چنگ جینگ یی رو روی زمین خوابونده... اما... اخه چرا؟

اما یک دفعه متوجه چیزی توی دهن جینگ یی وقتی که داشت خمیازه می کشید شد...

آروم با دست دهن جینگ یی رو باز کرد و اون چیز رو بیرون اورد...
سنگ ریزه بود...
اما سنگ ریزه تو دهن جینگ یی چی کار می کنه؟!

مگه اینکه...
فهمیدن کاری که چنگ قصد انجامش رو داشت خیلی سخت نبود...

لباس های تمیز جینگ یی رو تنش کرد و اونو تو گهواره ش خوابوند و آروم بهش گفت
-اگه لان ژان بفهمه... فک کنم باباتو زنده نذاره‌.. پس نظرت چیه که این کار فقط راز کوچولوی ما باشه؟

حدود یک ساعت بعد بود که وانگجی برگشت... جینگ یی خواب بود و خبری از چنگ هم نبود...

وانگجی به طرف جینگ یی رفت و اروم بوسیدش بعد رو به ووشیان گفت
-فهمیدی صبح برادرت کجا برده بودتش؟

ووشیان سرشو به معنی نه تکون داد و گفت
-فقط دادش بغلم و رفت...
وانگجی جوابی نداد...کمی بعد پرسید
-میگم... چرا لباس هاش رو عوض کردی؟

im not a traitorWhere stories live. Discover now