e7

1.6K 286 55
                                    

شیچن اروم عقب عقب راهش رو به سمت ساحل کج کرد...
سعی کرد از دست چنگ فرار کنه... این اوضاع اصلا دست خود چنگ نبود ....
شیچن اینو خوب میدونست و نمیخواست توی این شرایط ناخواسته باهاش رابطه داشته باشه...
وقتی پاش به ساحل رسید شروع به دوییدن کرد...
نباید چنگ بهش میرسید...

اگه درحالت عادی بود میتونست به سادگی چنگو مغلوب کنه...اما شیچن الان تو حالتی ضعیف و چنگ تو قوی ترین حالتش بود...
برای همین وقتی چنگ بهش رسید و موفق شد بازوش رو بگیره اصلا تعجب نکرد...
چنگ خیلی راحت شیچن رو زمین انداخت...
شیچن تا حالا نشده بود انقدر احساس ضعف کنه...دوست داشت از دست خودش گریه کنه ...

اما الان زمان نشون دادن ضعف نبود...
باید قبل از اینکه دیر بشه فرار می کرد...
چشمش به تکه چوب تیز روی زمین افتاد...
برش داشت تا از خودش دفاع کنه ..‌‌.
اونو تو بازو ی چنگ فشار داد...

چنگ از درد آخی گفت و کنار رفت و شیچن هم با تمام سرعتی که میتونست خودش رو به خونه رسوند...
وارد اتاقش شد و با هرچی میتونست در ورودی اتاقش رو بست...

بعد روی زمین نشست و تازه متوجه شد گریه می کنه...
واقعا دلش میخواست گریه کنه...
برای همین یه گوشه اتاق نشست و سرش رو روی زانو هاش گذاشت و گریه کرد...
چنگ بعد از اینکه شیچن اون چوب تیز رو توی دستش فرو کرد به خودش اومد...

اون چش شده بود؟ داشت چی کار میکرد؟!
حتی اگه شیچن اومگا هم باشه... چرا باید اونطور بهش حمله می کرد؟
وقتی با ووشیان و یانلی توی اون فاحشه خونه بود... فرمون های اومگا های زیادی رو احساس کرده بود اما هیچ کدوم اینطوری نکرده بودتش...

پس ماجرا چی بود؟
حالا که عقلش سر جاش بود خواست به داخل خونه برگرده...
از پشت در اتاقش میتونست صدای گریه کردنش رو بشنوه...
باید فردا عذر خواهی میکرد...

شیچن اونو از مرگ نجات داده بود... بهش یه سرپناه تو این بارون های تند جزیره داده بود و خیلی چیز های دیگه...
اما اون اینطوری تشکر کرده بود!

عصبانی از دست خودش کف اتاقش دراز کشید و انقدر به چیز های مختلف فکر کرد که خوابش برد...
شیچن مدت زیادی توی همون حالت موند...
اما بلاخره خسته شد....

اگه الان بیرون بارون نگرفته بود میرفت پیششون...
میرفت و پیششون میموند تا بلاخره ...اون هم بره پیششون...
خیلی وقت بود اینو میخواست....
که بلاخره اونم کنارشون بخوابه....

کم کم چشم هاش سنگین شدند... روی زمین دراز کشید و طولی نکشید که خوابش برد

فلش بک هشت سال پیش...

هنوز یک هفته هم از روزی که به عنوان هوان زندگیش رو شروع کرده بود نمیگذشت که شروع به جذب شدن نسبت به مینگجو کرده بود...

im not a traitorWhere stories live. Discover now