e5

1.9K 344 89
                                    

وانگجی با صدای ناله ای به طرف مهمون ناخونده ش برگشت...
اون داشت بیدار میشد...

ووشیان با دیدن سقفی بالای سرش گیج پلک زد‌...
اون خوب به یاد داشت که با خواهر و برادرش توی جنگل بودند... شارچی های برده ... پرتگاه ...دریا... اه...
همه ی خاطرات مثل موج های در هم آب دریا توی ذهنش سر ریز شدند...

چنگ و یانلی...حالا متوجه شد... باید سراغشونو بگیره...
چشمش به اون پسر ساکت با موهای آزاد و لباس های سفیدش عین کسایی که از مراسم ختم برگشتن ...افتاد...
سعی کرد صداش بزنه و ازش کمک بخواد و سراغ خواهر و برادرش رو بگیره... اما صداش در نمی اومد...

اون پسر انگار متوجه شده باشه کمکش کرد بشینه....
بعد به نگاه نگرانش نگاه کرد و گفت
-هی... اروم باش... سعی کن زیاد حرف نزنی... چند روزه که بیهوشی... چیزی میخوای؟
ووشیان سرش رو به معنی اره تکون داد و به سختی گفت
-خوا...هر....و برا...درم....

پسر سری تکون داد
-متوجه ام... اما... بجز خودت کسی رو پیدا نکردم...
ووشیان جا خورد... به مچ دستش و ربان بریده شده نگاه کرد و اشک توی چشم هاش جمع شد...

پسر از جاش بلند شد و نزدیک ووشیان نشست
-اسم من لان وانگجیه‌... میتونی... اسمت رو بهم بگی؟
-و...و...شیا...ن
-ووشیان؟
ووشیان سرش رو به معنی اره تکون داد.. وانگجی دستش رو گرفت
-دقیقا احساست رو درک می کنم ووشیان... چند سال پیش درست جای تو بودم...منم برادرم رو توی دریا گم کردم....
ووشیان با بغض نگاهش کرد‌...وانگجی ادامه داد...
-یه نفر که منو نجات داده بود گفت به نفعمه که فراموشش کنم....که فکر کنم مرده‌...

ووشیان عصبانی شد و خواست داد و بیداد کنه اما صداش به سختی در می اومد...
وانگجی یه کاسه سوپ بهش داد و گفت
-اینو بخور... انرژی زیادی نیاز داری تا خوب بشی...
ووشیان ساکت به ظرف سوپ نگاه کرد و آروم و بی صدا شروع به خوردن کرد..‌

وقتی وانگجی دید که اون پسر بی هیچ مخالفتی داره میخوره لبخند زد...
اون سال خودش سر لجبازی یک هفته غذا نخورد و آخر سر نزدیک بود از گرسنگی بمیره...
اگه اون پیر مرد غذا رو به زور تو دهنش نمیریخت...

#
چنگ به سختی چشم هاش رو باز کرد... متوجه سقف بالای سرش شد... هوا هنوز روشن بود و دید چنگ هم خوب بود... پس تونست به سادگی تخته های چوبی ای که معلومه یه نفر با ناچاری و نابلدی روی هم گذاشته تا سقف رو بسازه رو ببینه‌‌...

بو و صدای دریا رو میشنید...
سرش رو چرخوند... توی یه خونه ی کوچیک بود‌...
کسی هم اونجا نبود...
یک دفعه به یاد خواهرش افتاد اروم صداش زد
-آجی....
اما انگار هیچ اثری ازش نبود....

نگران شده بود... خواهرش کجاست؟
سعی کرد خودش رو با خیال اینکه خواهرش زود تر بیدار شده و این بوی خوشمزه ای هم که همراه با بوی دریا تو خونه پیچیده دستپخت اونه اروم کنه...
اما...

im not a traitorWhere stories live. Discover now