وانگجی وقتی که برگشت احساس کرد کابوسش به حقیقت تبدیل شده...
وی ینگش توسط یه سرباز زخمی شده...
حتی ماسکش هم افتاده بود...به سرعت خودش رو به ووشیان رسوند و اون سرباز رو که به نظر شکه میرسید رو به عقب هل داد و ووشیان رو تو بغلش گرفت...
در گوشش گفت
-از اینجا میریم بیرون ...نگران نباش...و بعد ...همونطور که ووشیان رو توی بغلش گرفته بود بیرون رفت و به سمت اردوگاهشون برگشت...
سریع ووشیان رو پیش ون چینگ برد و ون چینگ هم... بدون پرسیدن چیزی به مداوای ووشیان بیهوش مشغول شد...
#چنگ گیج سر جاش ایستاده بود... چیزی نمونده بود از حال بره...
توی اون بهبهه ی درگیری کسی حواسش به چنگ نبود...
چنگ روی زمین نشست... اون ووشیان بود... خودش بود... ووشیان زنده س...وقتی توی جزیره بود کنار قبر خواهرش یع قبر نمادین برای ووشیان هم ساخته بود...
سال ها بود که باور کرده بود باور کرده بود ووشیان مرده....
اما الان...چرا حالا؟
چرا اینجا؟
چرا اصلا باید بهش صدمه میزد؟
اه لعنتی لعنتی!سرش درد میکرد... تمام سرش پر از فکرای مختلف بود و انگار حالا داشت منفجر میشد!
چشماش سیاهی میرفت و کمی بعد روی زمین افتاد و از حال رفت#
ماموریت یی فان با موفقیت انجام شد...
بجز چند نفر زخمی... گروهش هیچ خسارتی ندیده بود...
اونها حتی به راحتی موفق شدند اون ونی رو بکشند و غنیمت زیادی رو هم برای مردم شورشی شون فراهم کنن...یی فان دیده بودکه وانگجی ووشیان روزود تر برگردونده...
اگرچه وانگجی باید به خاطر ترک پستش تنبیه میشد... اما چون پیروز شده بودند و احتمالا حال ووشیان واقعا وخیم بوده تصمیم گرفت اونو تنبیه نکنه!در هرحال الان نگران هم بود...نگران حال ووشیان بود...و حتی نگران حال وانگجی...
چون جنس نگاه وانگجی رو میشناخت...
اون عاشق ووشیان بود...
اونقدر که اگه حتی یه تار مو از سرش کم میشد....
بماند...#
چنگ روز بعد توی بهداری بیدار شد...
ظاهرا دیشب جنگ رو باخته بودند... چنگ کمی تنبیه شد اما اصلا براش مهم نبود...
تنها چیزی که براش مهم بود ووشیان بود...
باید به شیچن میگفت...باید راجب زنده بودن برادرش بهش میگفت...
نمیدونست واکنش شیچن چیه اما بلاخره باید به یه نفر میگفت و خودش رو تخلیه میکرد...
کاملا حاظر بود که بره... اگه فرماندهش بهش ماموریتی نداده بود رفته بود...
اما فعلا باید منتظر میموند... منتظر یه زمان برای پرواز کردن به سمت شیچن...#
شیچن اروم کلید رو توی قفل چرخوند و در کتابخونه ای رو که سالها بود قفل بود رو باز کرد...
اینجا جایی بود که شجره نامه های خانواده های اشراف نگهداری میشد...پس شیچن احتمال میداد که شاید... چیزی که میخواد رو اونجا پیدا کنه...
-کجا میری؟
صدای ون ژولیو ... شیچن رو از جا پروند...
به سمتش برگشت
-ترسوندیم...-بیا... وقت ناهاره... بعدشم... فکر کنم اجازه نداشته باشیم داخل اونجا بشیم...
شیچن سریع یه دروغ سر هم کرد...
-راستش... من.. منفقط میخواستم شجره خانوادگی خاندات لان رو پیدا کنم...
ون ژولیو ابرویی بالا انداخت
-چرا؟شیچن به یاد داشت.. پدر و عموش گاهی به برده هایی که پیششون می اومدند و کمک میخواستند کمک میکردند..
-من... وقتی بچه بودم یه برده تازه ازاد شده بودم ... همراه مادرم به عمارت لان رفتیم و ازشون کمک خواستیم... یعنی یه پولی قرض کردیم... میخواستم شجره نامه رو نگاه کنم... چون شنیدم به خیانت محکوم شدند... میخواستم اسم یه نفر زنده از خاندانشون رو پیدا کنم و قرض رو بهشون برگردونم...ون ژولیو اهانی گفت و بعد گفت
-زیاد به خودت زحمت نده... خاندانشون کلا نابود شده...بیا... باید به ناهار برسیم...
شیچن حرفی نزد و دنبال ون ژولیو راه افتاد..
اما همین که وارد سالن ناهارخوری شد احساس مریضی سراغش اومد...خیلی سخت بود...تظاهر به خوب بودن درحالی که واقعا داشت بالا می اورد...
بلاخره بعد از مدتی عذر خواهی کرد و به دستشویی رفت...جایی که بلاخره تونست به داد معده نا ارومش برسه...
با تمام وجودش امیدوار بود کسی متوجه نشه...
باید هرچه زود تر پیداش میکرد...
هرچه زود تر!
#
ووشیان دو روز بعد بیدار شد... زخم هاش رو به بهبودی بودند... پس وانگجی بلاخره میتونست نفس راحتی بکشه... اما ووشیان وقتی تنها شدند درخواست عجیبی ازش کرد...
-وانگجی... میخوام اون سربازی رو که... منو زخمی کرد ببینم...-چی؟! چرا؟
ووشیان این حقیقت رو که چنگ ...برادری که تمام این سال ها فکر میکرده مرده... همون سربازه رو به وانگحی گفت...
وانگجی باز هم مخالف بود...
اما اصرار های ووشیان حتی دل سنگ رو هم اپ میکرد..
بلاخره...وانگجی راضی شد...
اما ممکن بود چنگ الان دشمن باشه... اونها نمیتونستند امنیت کل روستاشون رو به خطر بندازند...پس... وانگجی ووشیان رو به مسافر خونه ای توی پایتخت برد و شبونه... چنگ رو قافلگیر کرد.. بدون نشون دادن صورتش...
چنگ اولش میخواست با غریبه ی سیاه پوش مبارزه کنه اما اسم ووشیان... باعث شد اروم بشه.. به غریبه که صورتش رو پوشونده بود نگاه کرد...چهره ش پوشیده بود... اما طرز نگاهش... فرم چشماش و چیزی داخل نگاهش... برای چنگ اشنا بود...در نتیجه قبول کرد همراه غریبه بره...
یواشکی وارد مسافر خونه شدند و اون پسر سیاه پوش تنهاشون گذاشت..
حالا چنگ مونده بود و ووشیان و یه دنیا حرف...
#چنگ نمیدونست چقدر حرف زده.. اما میدونست تمام چیز ها رو... از زندگی تو اون جزیره با شیچن... عاشق شدنش... سرگذشت شیچن... و زندگیشون بعد از ازدواجشون گفته و راجب تک تک جئیات زندگی ووشیان میدونه...
واقعا از اینکه شنید برادر زاده ای به اسم یوان داره خوشحال بود و میدونست ووشیان هم راجاب نوزادش هیجان زده س...ووشیان خواسته ش زو بلاخره مطرح کرد
-چنگ... باید خیلی زود ما رو با هم اشنا کنی ها... اگه همسرت موفق بشه ... یعنی ما هم موفق شدیم....
چنگ تایید کرد
-به محض اینکه حالت بهتر شد معرفی تون میکنم...
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟