یی فان سراسیمه وارد اقامتگاه تاعو شد و دنبالش گشت...
خیلی زود اونو درحالی که پزشک سلطنتی بالای سرش بود پیدا کرد...رو به ندیمه تاعو پرسید
-مشکل چی بوده؟
به جای ندیمه ای که حسابی هول کرده بود پزشک جواب داد
-سرورم نگران نباشید... مشکل همسرتون... خوب... میشه گفت جدی نیست...یی فان به پزشک نگاه کرد
-پس چرا از حال رفته؟
پزشک اهی کشید و گفت
-فکر کنم همسرتون برای زندگی تو قصر یاخته نشدند... فشار عصبی ناشی از ناراحتی باعث شده از حال برن...یی فان نفس عمیقی کشید و گفت
-باید چی کار کنم؟
پزشک جواب داد
-با نهایت احترام تنها راه حلی که من به ذهنم میرسه...رفتن ایشون از قصره...یی فان سری تکون داد و گفت
-کارتون تموم شده؟
پزشک تعظیمی کرد و جواب داد
-بله سرورم...
-پس...همه بیرون باشن...همه که از اتاق خارج شدند... یی فان دست تاعو رو توی دستش گرفت و گفت
-میخواستم بهت زندگی ای رو که هرکسی ارزوشو داره بدم... اما تو هرکسی نبودی نه؟ باشه...تو بردی... صبح... میبرمت یه خونه ی جدید... یه جایی... همونطور که همیشه... راجبش برام میگفتی... متاسفم که... تو این وضعیت قرارت دادم...#
چنگ خیلی اروم جینگ یی رو توی گهواره ش خوابوند و کنارش نشست...
با وجود اینکه یی فان... اوه نه... ولیعهد یی فان رتبه و مقام خانوادگیشون رو برگردونده بود... مدتی طول می کشید تا همه وسایل جمع شه و همه چیز برای رفتن به خونه جدیدشون... یعنی عمارتی که تمام کودکیشون رو توش گذرونده بودند حاظر بشه...
چنگ خیلی وقت بود که راجب اون روز رویا میدید...
روزی که شیچن و بچه شون رو به عمارت پدریش... جایی که قرار بود خونشون بشه ببره و با شناختی که از شیچن داشت میدونست عاشق اونجا میشه...همیشه از تصور چهره هیجان زده ش... وقتی دریاچه ها و باغ اونجا رو میبینه خوشحال و هیجان زده میشد ...
ولی حالا...به جینگ یی نگاه کرد و لبخندی روی لب هاش شکل گرفت...
اروم دستش رو دراز کرد تا پسرش رو نوازش کنه که صدای وانگجی متوقفش کرد-بیدارش نکن... بچه های توی سن اون به خواب نیاز دارن...
چنگ دستش رو توی هوا مشت کرد و پایین اورد...فقط چند روز دیگه مونده بود و باید تحمل میکرد...
پس جوابی نداد...
به دیوار تکیه داد و چشم هاش رو بست...احساس میکرد چیزی داره روحش رو ذره ذره میخوره...
اون چیز باعث میشد بخواد خودش رو تو اتاقی حبس کنه و ساعت ها گریه کنه...اما..
بلند شد... شاید بهتر بود کمی مشروب بخوره.. این کمک میکرو اروم شه...
پس رو به ووشیان گفت
-میتونی چند ساعتی مراقب جینگ یی هم باشی؟میخوام برم و یه هوایی عوض کنم...
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟