e32

634 125 36
                                    

وانگجی به وی ینگ که همونطور که آ-یوان رو بغل کرده بود گوشه قایق خوابش برده بود نگاه کرد و لبخند زد...

بعد نگاهش رو به چنگ داد که اروم جینگ یی رو تو بغلش نگه داشته بود و به چوب های کف قایق خیره بود و غرق در فکر و خیال بود...

دوباره به مسیر قایق نگاه کرد و بعد جزیره رو دید...
چنگ رو صدا زد
-این همون جزیره س؟
چنگ بلند شد و به جزیره نگاه کرد و جواب داد
-اره... خودشه...

هردو توی سکوت به جزیره نگاه میکردند و به یه چیز فکر می کردند
"بلاخره رسیدیم..."

#

وقتی همه از قایق پیاده شدند هوا ابری شد و بارون گرفت پس چنگ همه رو به داخل خونه برد...
از اونجایی که هیچ کس دیگه اونجا زندگی نمیکرد... همه جا غرق خاک بود و یه قسمتی از سقف هم ریخته بود اما خوب ... برای امشب که مجبور بودن اونجا بمونن بهتر از هیچی بود...

ووشیان داخل یکی از اتاق ها رفت و پارچه ای روی تخت چوبی اتاق انداخت و بعد بچه ها رو اونجا خوابوند‌...
توی کمد اتاق متکا و پتو هم پیدا کرد پس پتو رو هم روشون کشید تا سرما نخورن...

بارون حدود یک ساعت بعد بند اومد...
ووشیان پیشنهاد داد
-چطوره تا شما دوتا به اون محل میرید... من مراقب بچه ها باشم؟

وانگجی و چنگ هردو قبول کردند... بچه ها خواب بودند و براشون بهتر بود توی این هوایی که جزیره بعد از بارون پیدا کرده بود بیرون نیان...

وانگجی همونطور که اون ظرف رو توی دستش گرفته بود پشت سر چنگ حرکت میکرد...
بلاخره بعد از رد شدن بین یه عالمه درخت به اون دشت رسیدند...

وانگجی به اون دشت نگاه کرد...
از اونجایی که تابستون بود زمین سریع خشک شده بود و به همین علت هوا کمی شرجی بود...
اگرچه این شرجی بودن وانگجی رو اذیت میکرد اما نمیتونست منکر زیبایی اونجا بشه...

کمی اطراف رو نگاه کرد و موفق شد اون دو قبر رو ببینه...
به طرف چنگ برگشت و صداش زد...
اما چنگ اونقدر تو فکر و خیال غرق شده بود که متوجه نشد..وانگجی جلو اومد و به جایی که چنگ خیره شده بود نگاه می کرد

یه پرنده و جوجه ش توی لونه شون نشسته بودند...

پرنده بالغ پر های سفید و قرمزی داشت... و جوجه پر های کوچیک طلایی ...و انگار هردوشون منتظر چیزی بودند...

وانگجی چنگ رو دوباره صدا زد... چنگ هم دنبالش به طرف قبر ها رفت‌...

چنگ کنار قبر ها حفره ای کند تا خاکستر شیچنو اونجا دفت کنه و وانگجی هم در همین به قبر ها ادای احترام کرد ...بلاخره چنگ حفره رو به اندازه کافی گود کرد و اونها ظرف خاکستر رو داخلش گذاشتند ...و بعد وانگجی و چنگ روی اون رو با خاک پوشوندند...

وانگجی اسم شیچن‌ رو روی تکه چوبی نوشت و مثل دو قبر دیگه اون رو بالاش گذاشت...
هردو توی سکوت به سه قبر کنار هم نگاه میکردند...

im not a traitorWhere stories live. Discover now