چنگ به همراه تعداد زیادی از افرادش با بیش ترین سرعت ممکن خودش رو به اون ابراه رسوند...
دیدن وضعیتی که جینگ یی توش قرار داشت باعث شد نتونه روی پاهاش وایسه...
از اونجا اصلا مشخص نبود که پسرش زنده س یا مرده...
و چنگ حالا حالا ها هم نمیتونست اینو بفهمه...چون دریچه ی اون ابراه اونقدر باریک بود که به سختی یه نفر میتونست وارد بشه...
و باید یکی رو پیدا میکردند که میتونه..بلاخره پسر یکی از خدمتکار ها که از لحاض هیکل هم اندازه با جینگ یی بود با طناب داخل ابراه شد و خیلی سخت اما بلاخره وفق شد جینگ یی رو بالا بفرسته...
اولین کاری که چنگ بعد از گرفتن جینگ یی از خدمتکار ها کرد چک کردن تنفس و نبضش بود...
وقتی فهمید که زنده س... اونو بغلش کرد و به یکی از خدمتکار ها گفت دنبال دکتر بره و خودش جینگ یی رو به اسکله نیلوفر برگردوند...
#
جینگ یی به پدرش که داشت همراه چند نفر از خدمتکار ها وارد اسکله نیلوفر میشد نگاه کرد... و بعد از یانلی پرسید
-آ-لی... دوست داری... زود تر بریم پیش بابا؟یانلی ذوق زده گفت
-آله!
جینگ یی هم لبخندی زد
-پس بدو برو و بغلش کن منم میام...یانلی هم هیجان زده از این حرف به طرف پدرش دویید و خودش رو تو بغلش انداخت...
خب... البته که چنگ به خاطر این کارش دعواش کرد ولی...
وقتی یانلی ناراحت شد و زد زیر گریه...
اخر سر چنگ مجبور شد بغلش کنه و از دلش دربیاره#
نمیتونست وانگجی و ووشیان رو بی خبر بگذاره...
جینگیی هنوز هم بعد از سه روز بیهوش بود...
پاهاش و یکی از دست هاش شکسته بودند...و دکتر میگفت احتمال داره که اون...دیگه بیدار نشه...
برای همین... نامه ای نوشت و شرایط رو توضیح داد...البته که راجب هل دادن لینگ توی نامه نگفت...
خودش لینگو تنبیه میکرد...پس لازم نبود اون بچه به خاطر اشتباهش که یه جورایی چنگ هم توش مقصره دوبار تنبیه بشه...
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟