اون سه نفر خیلی دور نشده بودند که تیری درست از بغلشون رد شد و به درخت کنارشون برخورد کرد...
خب... این یعنی دیگه وقت فراره...
یانلی دست هر دو برادر هاش رو محکم گرفت و سه نفری می دوییدند...البته این دوییدن خیلی طول نکشید...
خیلی زود ...اونها به جایی رسیدند که نه راه پس داشتند و نه پیش....
دره ای که پیش روشون بود کم کم صد متر ارتفاع داشت و به دریا منتهی میشد...و پشت سرشون... شکارچی های برده با تیر و کمان هاشون منتظر شکارشون بودند... و معلوم بود فاصله زیادی ندارند...
وقت فکر کردن نبود...اونها فقط میتونستند روش مرگشون رو انتخاب کنن...وقتی شکارچی ها رسیدند و تیرو کمان هاشون رو حاظر کردند ... ووشیان نفهمید چطور به اون سرعت ربانی که به دستش بسته شده بود رو برید و خودشو سپر خواهر و برادرش کرد و سه تاشون رو پایین پرت کرد
#
ون چینگ و ون نینگ روی زمین وسط حیاط فاحشه خونه به فلک بسته شده بودند...
تا اینکه بلاخره خانم دستور داد که آزادشون کنن و اونها رو بیرون بندازند...
ون چینگ شروع به التماس کرد
-خانم ...خواهش می کنم... ما فقط میخواستیم....خانم لطفا...یه دفعه خدمتکاری خودش رو به خانم رسوند و چیزی بهش گفت...
خانم شکه پرسید
-این حقیقت داره؟!
-بله خانم...
خانم سمت ون چینگ برگشت و رو به بقیه گفت
-نظرم عوض شد... این دوتا خدمتکار اینجا میمونن..بعد به ون چینگ نگاه کرد
-عذاب وجدان اینکه دوست هاشون رو به کام مرگ فرستادن به اندازه کافی تنبیه خوبی براشون هست...
ون چینگ وا رفته گفت-من...منظورتون چیه؟
خانم با پوزخندی بهش گفت
-دوست هایی که سعی کردی نجاتشون بدی قبل از اینکه شکارچی های برده دستگیرشون کنن..خودکشی کردن...
و بعد همراه بقیه خدمه از اونجا رفتند و ون چینگ و ون نینگ رو با کوله باری از عذاب وجدان تنها گذاشتند...
ون چینگ به برادرش نگاه کرد و خودشو بهش رسوند و بغلش کرد...هردوشون توی بغل هم گریه می کردند... ای کاش هیچ وقت این تصمیم رو برای نجات دوست هاشون نمیگرفتند!
#لان وانگجی تازه از شکار آهو از جنگل برگشته بود که روی ساحل نزدیک خونه ش متوجه پسری که پشتش چند تا تیر به چشم میخورد شد...
به سمتش رفت و کمکش کرد و اونو به خونه برد...
از وقتی کوچیک بود همراه برادرش اصول اولیه طبابت رو یادگرفته بود و میدونست چطور زخم ها رو درمان کنه...
اون پسر هنوز زنده بود و به نظر نیاز به کمک داشت و آدم بدی به نظر نمیرسید...پس چرا باید کمکش رو ازش دریغ می کرد؟
تیر ها رو با دقت از پشت اون پسر بیرون کشید و مرهم درست ش۸ و روی زخم هاش گذاشت و اون ها رو بست...
وقتی بلاخره تموم شد...پتو رو روش انداخت و بیرون رفت تا اون آهویی که شکار کرده بود رو پاک کنه و برای شام آماده ش کنه...
#لان زیچن با خستگی کامل به سمت خونه ی کوچیکش میرفت که اونها رو دید...
دختر و پسر بیهوشی که روی شن های ساحل افتاده بودند...فکر کرد چه خاطره انگیز...
به طرفشون رفت... کنارشون نشست...
اول از همه نبض جفتشون رو گرفت...
دختره مرده بود...
اما اون پسر نبض ضعیفی داشت...بهش کمک کرد و احیا رو انجام داد تا اینکه بلاخره اون پسر آبی رو که خورده بود رو بالا آورد و دوباره بیهوش شد...
خواست اون پسر رو ببره تو خونه اما متوجه شد اونها دستشون رو با روبان به هم بستن...ربان رو از دست دختره باز کرد و پسر رو با خودش به خونه برد...
لباس های اون پسر خیس آب بودند...پس لباس هاش رو در آورد و لباس های دیگه ای تنش کرد... اونو تو اتاق خوابوند ...
بعد برگشت به ساحل... نمیتونست اجازه بده جنازه ی اون دختر روی زمین بمونه...
بغلش کرد و به قسمتی از جزیره برد... یه قبر کوچیک براش کند و اون دختر رو دفن کرد...وقتی اون پسر بیدار شه ... احتمالا سراغ اون دختر... که به احتمال زیاد معشوقه ش بوده رو بگیره...
طبق رسوم لباس های دختر رو در آورده بود اما لباس زیرش رو باقی گذاشته بود...وقتی این کار رو می کرد متوجه ربان بریده شده ای که به مچ دیگه ی دختر بسته شده بود شد...
این ربان بریده شده... یعنی شخص سومی هم همراهشون بوده؟لباس ها رو برداشت و همراه خودش به خونه برد... اون پسر احتیاج به مراقبت داشت...
#
وانگجی تازه غذاش رو آماده کرده بود و به خونه ش برگشته بود که متوجه شد اون پسر که به خونه آورده توی تب میسوزه...باید تبش رو پایین می آورد...
زخم هاش رو چک کرد... چرک نکرده بودند... البته اب دریا نمک داشت و مرهمی هم که وانگجی درست کرده بود اونقدر قوی بود که نذاره زخمش چرک کنه...
پس حالا فقط امیدوارانه تب اون پسر رو پایین می آورد...
شاید اون پسر وقتی بیدار میشد... میتونست اونو از تنهایی در بیاره...تنها بود...
خیلی هم تنها بود...
برای پنج سال تنها زندگی کرده بود... از بعد از اون طوفان که اون و برادر بزرگ ترش رو از هم جدا کرده بود...
احتمالا برادرش مرده بود... پس دیگه بهش فکر نمیکرد...
حالا شاید این پسر... میتونست براش جایگزین برادرش بشه و اونو از تنهایی در بیاره...
وانگجی از صمیم قلب امیدوار بودچشمش به تکه ربان بریده شده ای که به مچ پسر بسته شده بود افتاد...
فکر کرد ربان بریده شده...
یعنی ممکنه این پسر هم مثل خودش از برادرش جدا شده باشه؟
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟