ون روهان روی سکوی اعدام ایستاده بود و به بقیه مردم که برای تماشای مرگش اومده بودند نگاه میکرد....
خیلی زود حکمش اجرا میشد...بین مردم چهره های اشنای زیادی رو دید ...
میطونست با اطمینان بگه که اونها هرکدوم از فرزندان کدوم یک از خاندان هان...از کار هایی که کرده بود متاسف نبود...هر کدوم از اون خاندان ها میتونستند سال ها پیش سرش رو به باد بدن...
اون زمان باید مطمعن میشد بچه ها رو هم کشتن...
در هر حال یکی از همون بچه ها اونها رو نابود کرده بود...کسی که حکم اعدام رو داشت شمشیر رو بالا برد و ون روهان چشم هاش رو بست...
دیگه خسته شده بود... بهتر که... همه چیز اینطوری تموم میشد!#
وانگجی همونطور که کنار عموش ایستاده بود و جینگ یی رو محکم تو بغلش نگه داشته بود اعدام ون روهان رو تماشا کرد...این اعدام زود تموم شد... اما تا زمانی که تموم نشده بود وانگجی نفسش رو حبس کرده بود...
انگار که هر لحظه ممکنه این اعدام انجام نشه...
بعد از اعدام ... اعلام کردند که ولیعهد قراره باهاشون حرف بزنه...
وانگجی میدونست که احتمالا ولیعهد میخواد چی بگه...سعی کرد چهره ی ولیعهد رو مجسم کنه... اما به محض دیدنش... احساس میکرد نمیتونه به هیچ چیزی فکر کنه...
فلش بک حدود چهار ساعت پیش
تاعو گیج به یی فان نگاه کرد و پرسید
-اخه چرا؟ چرا نمیتونم برای تماشای اعدام اون ون روهان عوضی بیام؟
-دلیلشو وقتی برگشتم برات توضیح میدم... خواهش می کنم به حرفم گوش کن تاعو...تاعو مخالفت کرد
-نه... نمیخوام! من تمام عمرم منتظر همچین روزی بودم من...
یی فان جلو رفت و با بوسیدن لب های تاعو اونو اروم کرد ...تاعو با عصبانیت بعد از جدا شدن یی فان گفت
-حداقل بگو چرا؟
یی فان لبخندی زد
-یکم صبر کن باشه؟-نمیخوام! تو این مدت داری عجیب رفتار می کنی... خیلی وقتا نیستی... دیگه خسته شدم یی فان...
یی فان جلو اومد و بغلش کرد و گفت
-وقتی برگشتم دیگه تموم میشه... همه چیز تموم میشه و بعد از اون تمام مدت کنارتم ... قول میدم همه چیزو برات تعریف کنم باشه؟ پس فقط چند ساعت صبر کن...تاعو اهی کشید و گفت
-خیلخوب... ولی فقط چند ساعت!یی فان خندید و نوازشش کرد
-مراقب میان میان و مین هیوک باش تا برگردم... باشه؟
تاعو باشه ای گفت و توی سکوت تو بغل یی فان موند تا بلاخره زمان رفتن یی فان رسیدپایان فلش بک
یی فان رو به مردم ایستاد و گفت
-ظلم این ظالم برای همه آشکار بود... من ... به عنوان ولیعهد هرچقدر هم تلاش کنم...نمیتونم کارای اون مردو جبران کنم...اما... خاندان های اشرافی که تا به حال به جرم ناحق مجازات شدند به شان و منزلت صابق برمیگردند...برده های خاندان ون همگی ازادند و دولت تا زمانی که دوباره به زندگی عادیشون برگردند براشون مستمری در نظر میگیره... باز هم...از شما به خاطر تاخیر در اجرای این حکم عذر میخوام... پیدا کردن مدارک کافی برای اثبات جرم های خاندان ون زمان زیادی برد
با تموم شدن حرف یی فان مردم فریاد شادی سر دادند... بجز ووشیان و وانگجی و بقیه ی افراد گروهک شورشی که از بهت ولیعهد بودن یی فان نمیتونستند حتی پلک بزنند...
#
تاعو اروم توی حیاط کوچیک جلوی خونه ش نشسته بود و به بازی دخترش نگاه میکرد...
از اونجایی که خونه ی اونها اولین خونه توی دهکده بود و تقریبا تمام مردم دهکده برای تماشای اعدام ون روهان رفته بودند تاعو کمی احساس کسلی میکرد...یک دفعه چندین و چند اسب سوار وارد دهکده شدند و به خونه تاعو حجوم اوردند...
میان میان ترسیده جیغی کشید و به طرف تاعو دویید... تاعو هم وحشت زده بود...اونها سرباز های گارد سلطنتی بودند... نکنه قرار بود اونها رو چون خانواده رهبر شورشی هان دستگیر یا اعدام کنند؟!
وحشت زده میان میان رو تو بغلش نگه داشته بود تا اینکه فرمانده سرباز ها جلو اومد...
تاعو منتظر بود تا اون روشون شمشیر بکشه اما به جاش... فرمانده ادای احترام کرد...تاعو شوکه بود اما وقتی حرف فرمانده رو شنید بیش تر از قبل وحشت زده شد...
فرمانده رو به چند دختر ندیمه گفت
-چرا معطلید؟ سرورمون رو برای مراسم حاظر کنید...تاعو از جاش بلند شد
-ببخشید...فک کنم منو با کسی اشتباه...
اما فرمانده سرباز ها با لبخندی به تاعو جواب داد
-شما همسر ولیعهد مایید ... غیر ممکنه با کسی اشتباه بگیریمتون...
تاعو اروم زمزمه کرد
-ولیعهد؟اما ندیمه ها اجازه ندادن بیش تر از این تاعو تو اون حالت بمونه... تاعو و میان میان رو داخل بردند...
اول اونها رو حموم کردند و بعد لباس های ابریشمی تنشون کردند و تاعو اونقدر تو افکارش غرق بود که نتونست مخالفتی بکنه...به خودش که اومد... در حالی که مین هیوک رو توی بغلش گرفته بود و میان میان هم کنارش نشسته بود سوار کجاوه به قصر میرفتند...
#
وانگجی خیلی راحت یه قایق نسبتا بزرگ رو برای کرایه پیدا کرد و از اونجایی که هوا تقریبا تاریک بود اماده شدند تا فردا صبح زود به سمت جزیره حرکت کنند...
وانگجی نمیتونست صبر کنه تا اون جزیره رو ببینه... دوست داشت بدونه برادرش این همه سال کجا زندگی میکرده و دوست داشت قبر اون دو نفر ... برادر زاده ی دیگه ش و همسر اول برادرش رو ببینه...
مساله دیگه ای هم بود که نمیگذاشت بخوابه...
بدجور نگران جینگ یی بود...
حالا که شیچن مرده جیانگ چنگ دیگه هیچ مانعی برای داشتن رابطه با ون چینگ نداره و معلوم نیست... زنی که نتونسته زندگی چنگ و شیچن رو تحمل کنه... بتونه از برادر زاده ش مراقبت کنه...تا صبح به این چیز ها فکر کرد و یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشت...
#
مراسمی که ازدواج تاعو و یی فان رو برای همه اشراف رسمی می کنه به خوبی تموم شد و با اینکه یی فان نگران واکنش تاعو بود اما مشکلی پیش نیومد..بعد از مراسم... تاعو و یی فان به اقامتگاهشون راهنمایی شدند و وقتی رسیدند...تاعو به یی فان اجازه وارد شدن نداد... یی فان انتظار بد تر از این ها رو داشت پس بدون حرف به اتاق دیگه ای رفت... و میدونست این تازه شروع ماجراس...
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟