لان یوان برای بار هزارم پرسید
-چرا نمیشه منم همراه جینگ یی برم؟!
و لان وانگجی هم برای بار هزارم جواب داد
-چون تو کار های دیگه ای داری که باید انجام بدی!و بعد رو به جینگ یی گفت
-اونجا... مراقب خودت باش..جینگ یی لبخندی زد و گفت
-نگران نباش پدر! من... حسابی مراقب خودم هستم!و بعد شکلکی برای یوان در آورد و سوار کالاسکه ای شد و به طرف یونمنگ و عمارت خاندان جیانگ راه افتاد...
به یوان نگفته بودند...چون اون هنوز چیزی راجب برادر نبودنشون نمیدونست ...
اما دلیل اصلی این سفر سه هفته ای به عمارت خاندان جیانگ...این بود که جینگ یی بتونه یه مدتی رو هم با پدر واقعیش وقت بگذرونه...
این طور نبود که از پدری که بزرگش کرده خوشش نیاد ها...فقط... دوست داشت پدر واقعیش رو هم بیشتر بشناسه...
برای همین هیجان داشت...
شنیده بود یه برادر کوچیک تر هم داره ...واقعا ذوق داشت که ببیندش آخه... همیشه برادر کوچیکه بود نه بزرگه!... دوست داشت حس یوان رو به عنوان برادر بزرگ درک کنه...
وقتی بلاخره به عمارت جیانگ رسید... اونها اونجا بودند تا ازش استقبال کنند...
پدرش...
نامادریش
و برادر ناتنی ش...با کمک خدمتکاری از کالاسکه پیاده شد و جلوتر رفت...
حیف که برادر کوچیک ترش هم نمیدونست که در اصل برادرن و نه پسر دایی و پسر عمه( پسر عمو؟)...پس باید جلوش رعایت میکردند...
جیانگ چنگ وقتی لباس هایی که قبلا برای جینگ یی فرستاده بود رو تنش دید لبخندی زد و سر تکون داد و گفت
-خوش اومدی!جینگ یی لبخند کوچیکی زد و احترامی گذاشت و گفت
-ممنونم
و بعد اون زن جلو اومد...و خودش رو ون چینگ معرفی کرد و پسرش رو هم آ-لینگ...
جینگ یی به اونها هم احترام گذاشت و خودش رو معرفی کرد
-من هم لان جینگ یی هستم...پسر بچه ای که اونجا بود و مشخص بود حدودا یک سالی از جینگ یی کوچیک تره به طرفش دویید و گفت
-واقعا خوشحالم که میبینمت! ما میتونیم اینجا کلی خوش بگذرونیم!
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟