e16

900 148 90
                                    

همه در حال اماده شدن بودند... خیلی زود قرار بود عملیاتی که تاعو تمام این دو سال رو لحظه به لحظه انتظارش رو میکشید شروع بشه...
کاملا حاظر بود...

البته یکم سرگیجه داشت...اما خوب... احتمال زیاد از استرس بود پس طبیعیه...

ون چینگ در زد و وارد شد
-هی...تاعو...ام...میخوام قبل از رفتن مطمعن شم که هیچ کدوم از اعضای تیمی که با خودت میبری مشکلی نداشته باشن...میتونم؟
تاعو جا خورد
-الان؟!

ون چینگ لبخندی زد
-معاینه م چند دقیقه بیش تر طول نمیکشه... لطفا... این مهمه...
تاعو اهی کشید
-خیلخوب... فقط زود..

ون چینگ به صندلی اشاره کرد
-باشه...خب...
تاعو حرصی روی صندلی نشست و ون چینگ هم مچ دستش رو گرفت و ربان دور دستش رو باز کرد و نبضش رو گرفت...

بعد نگاهش کرد و با لبخند کوچیکی گفت
-خب... برو لباسات رو عوض کن... قرار نیست جایی بری...
تاعو خشکش زد ...
اروم گفت
-یعنی چی؟

بعد اخمی کرد و ادامه داد
-من باید به این ماموریت برم... دخترم... باید اونو...
-اگه جون این یکی بچه ت برات مهمه... پیشنهادم اینه که همینجا بشینی تا بقیه اونو بیارن...

تاعو برای چند ثانیه حتی پلک هم نزد... و برای دو دقیقه ی بعد تنها کاری که انجام داد پلک زدن بود...
باور اینکه بچه ای توی شکمش بود براش سخت بود‌...
اصلا غیر ممکن بود...

خواست بلند شه که ون چینگ دستش رو گرفت و گفت
-اجازه نداری به این ماموریت بری... نبضت نشون میده ضعیفی...حتی ممکنه نا خواسته به اون بچه اسیب بزنی... اینو میخوای؟

تاعو سعی کرد با ون چینگ مخالفت کنه
-اما... دخترم چی؟ اون...اون...
ون چینگ تاعو رو سمت تختش هدایت کرد و گفت
-تنها کاری که امشب انجام میدی دراز کشیدن و استراحته...

تاعو خواست مخالفت کنه اما ون چینگ سوزن کوچیکی رو خیلی سریع به گردنش زد و اونو بیهوش کرد...
یی فان در اتاق رو باز کرد و داخل شد... ون چینگ بدون اینکه نگاهش کنه گفت
-حدستون درست بود... اما...اگه میخواید ازتون متنفر نشه باید اون بچه رو برگردنید...
یی فان سرشو به معنای موافقت تکون داد و گفت
-حتما...

و بعد بیرون رفت...
ون چینگ هم تمام شب رو کنار تاعو نشست و سعی کرد حالا که تاعو بیهوشه با طب سوزنی ضعف های بدنی ش رو برطرف کنه...
#

یی فان وارد اتاقی که مشخص بود مال ارباب زاده خونه س شد...
دختر بچه ی کوچولویی رو دید که بی خبر از کشت و کشتار بیرون عروسک کوچولوش رو بغلش گرفته و خوابیده ...

اروم جلو رفت... به صورت معصوم اون بچه خیره شد‌...
به مدرک احتیاج نداشت تا مطمعن بشه اون بچه همون دختر کوچولوی تاعو عه.. فرم لب ها و چشم های اون بچه... کاملا شبیه مادرش بود‌‌‌‌..
اروم اون بچه رو طوری که بیدارش نکنه بغل کرد و بیرون اومد...

im not a traitorWhere stories live. Discover now