e24

764 141 54
                                    

یی فان جلوی پدرش نشست
پادشاه نگاهش رو از کتابش گرفت و به یی فان داد
-خب ؟ چیزی شده که این وقت شب اینجا اومدی؟

خب... راستش دلایل زیادی داره...اول از همه... میخواستم بگم که من ازدواج کردم...
کتاب از دست پادشاه افتاد...
چند باری پلک زد و بعد اروم گفت
-چی؟

ییفان اروم و شمرده گفت
-من ازدواج کردم... با یه پسر اومگا...
-اون... اون یه...
-یه فرد عادیه و الان بچه ی منو توی شکمش حمل میکنه...
پادشاه چند ثانیه ای حتی پلک هم نزد

-داری میگی...
-شما باید تاعو رو به عنوان ملکه ی من قبول کنید...
-داری تحدیدم می کنی؟
-بله...
پادشاه لب هاش رو محکم به هم فشرد...
-و اگه نکنم...
-به همه میگم که چه بلایی سر مادرم اوردید...حتی اگه در حد شایعه هم باشه... بازم محبوبیتتون رو خدشه دار می کنه... اشراف ازتون رو برمیگردونن مگه نه؟

پادشاه اهی کشید و تسلیم شد
-خیلخوب... هر کاری دلت میخواد با اون پسر... با ملکه ت بکن...
یی فان لبخند پیروزمندانه ای زد...
-تو امشب فقط برای دادن خبر ازدواجت اینجا نیستی... درسته؟ دیگه چی میخوای؟

یی فان دفترچه یی که شیچن از کتابخونه اسناد اورده بود رو به طرف پدرش گرفت
-میخوام اینو بخونید...
پادشاه نگاهی به دفترچه انداخت...

-چی هست؟
-میتونید به عنوان یه قافلگیری کوچیک بهش نگاه کنید...
پادشاه کتاب رو دوی میز کنار تختش گذاشت
-خیلخوب... میخونمش...

#
یی فان صبح روز بعد بود که به خونه برگشت و تاعویی رو دید که از روی رد اشکای خشک شده رو صورتش معلوم بود با گریه خوابیده بود...

دیشب رو نتونسته بود برگرده ... این قطعا تاعو رو ناراحت کرده بوده...
اروم کنارش دراز کشید و از اونجایی که تاعو به پهلو خوابیده بود راحت تونست بغلش کنه...
دستش رو روی شکم تاعو جایی که بچه ی اینده شون قرار داشت گذاشت...

اون فسقلی...
فکر کرد اگه پسر باشه... یعنی خیلی زود همه ی مردم اون بچه رو ولیعهد خطاب میکنن و تاعو رو...مادر ولیعهد...؟
زیر لب زمزمه کرد
-مادر ولیعهد...

یاد مادرش افتاده بود... مادر بیچاره ش...
اونم مثل تاعو یه اشراف زاده نبود... اما پدرشون باهاش ازدواج کرده بود...
البته بیشتر به خاطر اینکه دهن بقیه رو ببنده...
و یی فان میدونست که وزیر اعظم ... ون روهان چقدر مادرشو اذیت کرده بود و مطمعن بود تاعو هم اذیت خواهد شد...

اما ...
یی فان خودخواه بود.‌. میخواست تاعو رو وارد این سختی ها کنه...
و امیدوار بود ... با از بین رفتن خاندان ون اوضاع براش بهتر شه...نمیدونست پدرش وقتی بفهمه ون روهان... اون همون فرشته ای که سالهاست عاشقشه و مثل یه موم تو دستشه ...یه هیولاست و با اختیاراتش چه کار هایی کرده چه واکنشی نشون میده...

im not a traitorWhere stories live. Discover now