e8

1.5K 264 39
                                    

چنگ‌... شیچنو تا بخشی از جزیره که تا اون لحظه ندیده بود تعقیب کرد‌..
شیچن به جای باز بین درخت ها رسید...

اونجا یه فضای سبز پر از گل های قشنگ بود...
و وسط اون دشت...
دوتا قبر به چشم میخورد...

چنگ پشت یه درخت ایستاد... فاصله ش با شیچن زیاد بود... چون نمیخواست شیچن رو متوجه خودش کنه...
اما میتونست اون قبر ها و شیچنی که بهشون ادای احترام میکرد رو ببینه...
به راحتی و از اندازه قبر ها متوجه شد که یکی از اون قبر ها... قبر یه بچه س...

یعنی اون قبر مال کی بودند؟

شیچن جلوی قبر ها نشست و ساکت بهشون خیره شد و بعد از چند دقیقه گریه کردن شد ...
چنگ احساس کرد با دیدن گریه شیچن یه نفر قلبش رو مچاله می کنه...
پس شیچن همیشه اینجا برای گریه کردن میاد...
کمی به خودش جرئت داد و جلو تر رفت...

#
شیچن به محض اینکه جلوی قبر ها رسید شروع به گریه کرد...

بعد از یکم رو به یکی از قبر ها گفت
-مینگجو... دیگه خسته شدم...دیگه نمیخوام تنها بمونم.... نمیخوام با کس دیگه ای غیر از تو باشم.... اصلا... چرا همون موقع منو هم با خودت نبردی؟ میخواستی تنبیه م کنی؟ بسم نیست؟ به اندازه کافی تنبیه نشدم؟مینگجو... تو که انقدر بی رحم نبودی! باشه؟ میذاری بیام پیشت؟

بعد سمت قبر کوچیک تر برگشت و سنگش رو نوازش کرد و گفت
-آ-یائو... اونجا جات خوبه؟ بابایی رو که اذیت نمیکنی؟ میخوام بیام پیشت... اره عزیز دلم... میام اونجا و یه دل سیر بغلت می کنم... ناراحت نباش... دیگه چیزی نمونده...

بعد چاقوی جیبی رو از توی لباسش در اورد...
و گفت
-یادته روزی که اینو بهم دادی مینگجو؟ گفتی وقتی بریم بیرون جزیره با این موهام رو میبری...الان میخوام ازش استفاده کنم...اما نه برای بریدن مو هام...

بعد چاقو رو از خودش فاصله داد...
اما هنوز اونو به سمت خودش نکشیده بود که دستی مچش رو گرفت...
شیچن به سمتش برگشت و جیانگ چنگ سرش داد زد
-دیوونه شدی؟ میخوای خودت رو بکشی؟! اره؟!

شیچن دستش رو از دست چنگ بیرون کشید و گفت
-به تو ربطی نداره...دستمو ول کن!
چنگ با عصبانیت چاقو رو از دست شیچن در آورد و گفت
-من اینو نگه میدارم...

شیچن سعی کرد چاقوش رو پس بگیره
-اونو بهم برگردون! اون...اون یه...یادگاریه...
چنگ اهمیتی نداد... چاقو رو به هر نحوی که بود نگه داشت و گفت
-تا زمانی که بهم نگی اینجا چه خبره بهت پسش نمیدم... این قبر ها مال کیه؟! برای چی میخواستی خودت رو بکشی؟!

شیچن تسلیم شد... گفت
-وقتی بهت گفتم... باید دوتا قولی بهم بدی...
چنگ گفت
-میشنوم...

-اول از همه..دیگه نمیخوام ببینمت...ازم فاصله میگیری ...شده تا اخر عمرت...دوم اینکه...میخوام وقتی که مردم اینجا دفن شم... و تو دفنم کنی... حالا هر وقت که بود...حتی همین الان!
چنگ نفس عمیقی کشید
-خیلخوب... شرط های عجیبت رو قبول می کنم!
شیچن شروع به تعریف کرد...
-همه چیز از اونجا شروع شد که....

فلش بک ۱۵ سال پیش...

شیچن توی حیاط خونه شون با وانگجی بازی می کردند...
یه روز عادی توی خونه شون بود...
اما یکهو... سرباز های امپراطوری داخل خونه شدند و یکیشون فریاد کشید
-همه شون رو دستگیر کنید!
سرباز ها اطاعت کردند و حتی وانگجی و شیچن رو هم دست بسته پیش فرماندهشون بردند...
فرمانده شمشیرش رو در اورد و زیر گردن پدرشون گذاشت...

-وزیر لان... تو محکوم به خیانتی... به فرمان پادشاه اینجام تا جونت رو بگیرم...
حتی فرصت دفاع هم نداد... حتی اجازه نداد بچه ها رو از اونجا ببرن...جلوی چشم های اشکی شیچن و وانگجی... پدر و عموشون اعدام شدند!
خیلی راحت انگار که چند تا حیوون باشن اونها و مادرشون رو توی قفسی چوبی انداختند و توی عمارتی از عمارت های خاندان ون به بردگی گرفتند...

شیچن سیزده ساله بود که برای اولین بار توی اون عمارت هیت شد...
مادرش وحشت زده اونو توی بشکه ی کوچیکی که ازش به عنوان وان حموم استفاده میشد نشوند و اونو پر از اب کرد...
به شیچن وحشت زده گفت
-اگه اونها بفهمن تو یه اومگایی... میبرنت تا یه فاحشه بشی... فهمیدی شیچن؟ تحت هیچ شرایطی نباید کسی بفهمه که تو اومگایی... هروقت هیت شدی بیا اینجا... باشه؟

شیچن هم ترسیده بود پس موافقت کرد...
برای یک سال بعد هم به عنوان برده توی اون خونه زندگی کردند...تا اینکه مادرش یک روز بلاخره طاقتش تموم شد...
نقشه ی فراری ریخت و اونها رو هم با خودش برد ...
در کمال ناباوری موفق شدند از دست شکارچی های برده فرار کنند اما...

وقتی شیچن پونزده ساله و برادر کوچیک ترش یازده ساله شدند مادرشون بیمار شد ...هیچ دکتری حاظر نمیشد اونو ببینه... پس حالش روز به روز بد تر میشد...
شیچن با هزار التماس... بالاخره دکتری رو راضی کرد مادرش رو معاینه کنه و دکتر تشخیص داد باید ماهی با فلسش بخوره‌‌...

اما ماهی گرون بود پس... شیچن و برادرش برای ماهیگیری رفته بودند که قایقشون درگیر بارون شد...
بارون شدید نبود اما اونها بچه بودند...

موج های آب اونهارو تکون میداد و باعث ترسشون میشد...
موج بزرگی به قایقشون خورد و باعث شد شیچن بیفته و سرش به لبه قایق بخوره و بیهوش شه...وانگجی سعی کرد برادرش رو بیدار کنه اما با موج بعدی توی اب افتاد و حالا برادرش هم بیدار نبود که نجاتش بده...
وقتی که شیچن بیدار شد داخل جزیره بود...

پایان فلش بک

شیچن از مینگجو.. از اینکه با وجود حافطه ی از دست رفته ش چقدر کنار هم خوب زندگی میکردن... تعریف کرد...
وقتی که به قسمتی که با هم ازدواج کرده بودند رسید چنگ شکه شد..
پرسید
-تو...تو ازدواج...
شیچن نگاهش کرد... بعد جواب داد
-دلیلی نمیبینم بهت دروغ بگم...
-ولی... ولی...پس چرا موهاتو...
-کوتاه نکردم؟ چون لازم نبود... بجز ما کسی اینجا زندگی نمیکرد...

بعد داستانش رو ادامه داد و همه چیز رو تعریف کرد... تا اینکه گفت
-همه چیز زندگیمون واقعا خوب بود‌... تا اینکه...
و مکس کرد... به یاد اوردن این چیز ها‌... باعث میشد دلش بخواد بیشتر گریه کنه
چنگ کلافه پرسید
-تا اینکه چی ؟
-تا اینکه‌...من حافظه مو به دست اوردم...

im not a traitorWhere stories live. Discover now