یوان با احساس حرکتی زیر انگشتاش چشم هاش رو باز کرد و سرش رو خیلی سریع بالا اورد...
نمیدونست از خوشحالی چی کار کنه... وقتی چشم های باز جینگ یی رو دید...#
-نمیدونم... ولی جینگ یی...ولی خوب فکر کن... مطمعنی میخوای تنهاشون بذاری و با من بیای؟
جینگ یی کمی فکر کرد...
دوست نداشت از مادرش جدا شه ... اما... اگه میرفت...
دیگه نمیتونست برادرش رو ببینه...
تمام خاطرات قشنگی که با خانواده ش داشت... اگه بره... دیگه نمیتونه اون لحظات رو تجربه کنه...
یک دفعه متوجه شد که چقدر دلتنگ خانواده شه...پس اروم جواب داد
-نه... مطمعن نیستم... اگه نخوام باهات بیام.... از دستم ناراحت میشی؟شیچن خندید و جواب داد
-معلومه که نه...
جینگ یی سریع گفت
-ولی...دلم برات تنگ میشه... کاش میشد از هم... جدا نشیم...-کی گفته میشیم؟ جینگ یی تو هروقت که بخوای میتونی منو ببینی... حالا هم دیگه وقتشه که برگردی...
جینگ یی احساسش کرد که هشیاریش کم کم برمیگرده...
همزمان صدای برادرش رو هم شنید که باهاش صحبت میکرد...-دلم برات تنگ شده جینگ یی... خواهش میکنم... خواهش می کنم بیدار شو باشه؟ ماما تمام مدت یه گوشه ناراحت نشسته ...حتی عموی بزرگ هم امروز و دیروز کلاس رو تعطیل کرد... بابا هم توی اتاقشه و بیرون نیومده... و برادر ماما هم... توی اتاق مهمان مونده...
هیچ کس حس و حال کار کردن نداره... خواهش می کنم جینگ یی چشمات رو باز کن... ماما میگه ممکنه که تو... که تو دیگه... دیگه بیدار نشی! من نمیتونم... نمیخوام تنها بمونم...مگه منو دوسم نداری؟ چرا میخوای تنهام بذاری؟!
اصلا...اصلا اگه همین الان بیدار شی...تمام میوه هایی که روی برنج صبحونه برامون میزارن... تا همیشه... مال خودمو میدم بهت باشه؟خواهش میکنم... فقط بیدار شو باشه؟
خنده ش گرفته بود اما چشم هاش رو باز نکرد... وقتی احساس کرد که چیزی بجز دست های آیوان روی دستاش قرار گرفته چشمهاش رو باز کرد...
اروم انگشت هاش رو تکون داد تا برادرش رو متوجه خودش کنه...وقتی یوان سرش رو بلند کرد و بهش نگاه کرد لبخندی به برادرش زد و گفت
-راجب میوه ها جدی بودی؟
یوان بدون اینکه جلوی اشک هاش رو بگیره ذوق زده گفت
-آره!جینگ یی خندید
-پس حرفت رو پس بگیر! من از جرو بحثامون بیش تر خوشم میاد!یوان در حالی که اشک هاش رو پاک میکرد سرشو به معنای باشه تکون داد...
بعد گفت
-همینجا بمون... من میرم ماما رو صدا کنم!
و بیرون دویید...#
یی فان در حالی که دست تاعو رو توی دستش گرفته بود اروم وارد سالن مراسم شد... از امروز یی فان رسما پادشاه این کشور بود...
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟