زمان خیلی سریع میگذره و این خیلی عجیبه که ادم ها چطور انقدر سریع به تغییرات عادت می کنند...
یک سال زندگی جدید چنگ و ووشیان به سرعت سپری شد...چنگ حالا یه جورایی از اون یک ماهی که به عنوان برده زندگی کرده بود متشکر بود... تو اون یک ماه چنگ یادگرفته بود رخت بشوره ...
این خوب بود چون همخونه ی تازه ش هربار سعی می کرد رخت بشوره اونها رو پاره میکرد...
در یک سال داخل اون جزیره زندگی کردن... چنگ به سادگی فهمیده بود که اون دوتا تنها ساکنان اون جزیره ن...با این حال زندگی با شیچن ساده بود...
اون فقط یه چهارچوب قوانین داشت که باید رعایت میشد...
اگه چنگ جرعت میکرد از این چهارچوب جلوتر بره ... شیچن اونو تنبیه میکرد...مثلا اینکه غذایی بهش نمیداد یا مجبورش میکرد زیر بارون بخوابه...
خوب این هم طبیعی بود مگه نه؟
هیچ کس تحمل نمیکنه که کسی از چهارچوب هاش فراتر بره!تنها چیز عجیبی که راجب شیچن وجود داشت... این بود که اون هیچ وقت...لبخند نمیزد!
بیشتر حالت صورتش بیتفاوت بود...
بجز وقتایی که از دست چنگ عصبانی میشد ...
و اینکه...
چنگ مطمعن بود اون پسر ... یه راز داره...
یه رازی که به هیچ وجه نمیخواد چنگ راجبش بدونه...
اما آخه... چه رازی؟#
زندگی ووشیان از چنگ راحت تر بود... اول از همه اینکه... اونها وسط جنگل زندگی میکردند اما خیلی نزدیک اون چنگل...یه روستای کوچیک وجود داشت... دریا هم که...
درنتیجه اونها هیچ مشکلی برای غذا یا لباس نداشتند...
وانگجی با وجود سختگیر بودن زیاد ووشیان رو تنبیه نمیکرد...ووشیان توی شکار خیلی خوب بود...
گفته بود که به عنوان یه اشراف زاده بزرگ شده پس طبیعی بود...
به علاوه... ووشیان اونو از تنهایی در میاورد...پس وقتایی که ووشیان رو تنبیه میکرد و ووشیان هم لج می کرد و حتی یه کلمه هم حرف نمیزد خودش بیشتر اذیت میشد....
زندگی کم کم داشت روی خوشش رو به اونها نشون میداد...مخصوصا زمانی که وانگجی مطمعن شد ووشیان اومگاست و ازش خواست تا جفتش شه و ووشیان هم... قبول کرد!
#
چنگ ذاتا پسر کنجکاوی بود...
میدونست نباید تو زندگی خصوصی شیچن فضولی کنه... اما...
نمیتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره...
صبح های زود میدید که شیچن به بهونه ی جمع کردن میوه و دونه خوراکی و توی زمستون هم به بهونه جمع کرد هیزم به تپی پر از درخت پشت خونع میره و وقتی هم که برمیگرده...حالت چشمهاش مثل کسیه که ساعت ها گریه کرده...
یا اصلا درک نمیکرد که اون چرا باید بعضی وقت ها نصف شب به دریا بره و تا صبح اونجا بمونه...
اوایل فکر می کرد شاید حمام میکنه... اما...
چه دلیلی داشت که نصف شب هاحموم کنه؟
بجز این موارد مشکوک...چنگ از شیچن خوشش می اومد ...درحدی که با اینکه مطمعن بود شیچن الفاست میخواست باهاش باشه...
و این گیجش کرده بود...
طبیعتا نباید یه الفا به الفای دیگه ای تمایل پیدا کنه...
پس چه مرگش شده بود؟
البته... یه شک کوچیک ته ذهنش بود...
ممکن بود شیچن اومگا باشه؟
تصمیم گرفت اونو زیر نظر بگیره تا از این راز ها سر دربیاره...#
شیچن نصف شب از خواب بیدار شد... فهمیدن اینکه مشکلش چیه خیلی سخت نبود... اما اینبار زود تر از همیشه هیت شده بود...به هیچ وجه نمیخواست بذاره اون پسره... جیانگ چنگ راجب اومگا بودنش بفهمه...
هنوز بهش کاملا اعتماد نداشت و به علاوه... اون پسر یه الفاست...
همونطور که وارد اب میشد فکر کرد
"چی میشد الان اینجا بودی مینگجو؟"
لبخند غمگینی به فکر خودش زد... همه ش تقصیر خودش بود...سعی کرد گریه نکنه اما خاطراتی که از توی ذهنش میگذشتند واقعا کنترل اشک هاش رو غیر ممکن میکرد...
فلش بک ۸ سال قبل
شیچن وقتی چشم هاش رو باز کرد توی اتاقی غریبه بود...
چند باری پلک زد تا همه چیز رو واضح ببینه... اما این جا کجا بود؟
کوچیک ترین ایده ای نداشت...
اخرین چیزی که به یاد داشت... صبر کن... چرا هیچی یادش نمی اومد؟وحشت زده سرجاش نشست یه دفعه شخصی وارد اتاق شد...
شیچن ازش ترسید...
اون پسر چهره ی ترسناکی داشت و اون اخم روی صورتش...
نکنه اون رو دزدیده باشن... یا همچین چیزی؟
وحشتزده به اون شخص نگاه کرد و پرسید
-من کجام؟ تو کی هستی؟من...من...
اون کنارش نشست
-هی... اروم باش...چرا انقدر ترسیدی؟ من که کاری باهات ندارم...-تو کی هستی؟
-اسم من نیه مینگجوعه...اینجا... یه جزیره برای زندانی های تبعیدیه... ولی من تنها کسی ام که اینجا زندگی میکنه...دیروز صبح توی ساحل پیدات کردم... فک کنم درگیر یه حادثه ی دریایی شده بودی... چیزی ازش یادت میادشیچن سعی کرد به یاد بیاره اما هیچی به ذهنش نمیرسید...
وحشت زده به مینگجو نگاه کرد ...مینگجو لبخندی زد
-متوجه ام...عیبی نداره...نگران نباش...
شیچن بدجوری ترسیده بود....اما مینگجو دستش رو گرفت و این... شیچنو اروم کرد...
نمیدونست چرا اما واقعا گرفتن دست مینگجو بهش احساس سبکی و راحتی داد...
انگار که هیچ مشکلی نداره...لبخندی روی لبش شکل گرفت مینگجو هم لبخندی زد و سر شیچن رو نوازش کرد و گفت
-تو مثل یه پرنده ی کوچولو ی سفید اومدی پیش من و منو از تنهایی در اوردی... پرنده ی خوشبختی ...
شیچن خندید...مینگجو هم ادامه داد
-چطوره صدات کنم هوان؟ به معنی... خوشبختی...
زیچن نگاهش کرد و حرفی نزد...
اما همین شروع زندگی دونفره شون بود...پایان فلش بک
شیچن اشک هاش رو پاک کرد... میخواست برگرده...کاش میشد برگرده به اون زمان...
با احساس اینکعه شخصی وارد اب شده وحشت زده برگشت...درسته که آب دریا برای آروم کردن هیت یه اومگا تاثیر زیادی داشت... اما اگه الفایی اون زمان وارد اب بشه...تاثیر فرمون ها به خاطر اب دریا براش دوبرابر میشه...
چنگ از لحظه ی ورودش به اب هم اینو احساس کرد...به شیچن که سعی میکرد عقب عقب بره نگاه کرد و درحالی که نفس نفس میزد گفت
-پس تو...یه اومگایی؟
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟