وانگجی آروم جینگ یی رو توی تختش خوابوند... بعد رو به ووشیان گفت
-پیشش بمون... من میرم یه پزشک بیارم...
و بعد بیرون رفت...ووشیان آروم کنار جینگ یی نشست... رو بالشتی جینگ یی آروم آروم شروع به قرمز شدن کرد ...
ووشیان وحشت زده یه تیکه پارچه برداشت و روی زخم پشت سر جینگ یی فشار داد...
یوان از لای در نگران به مادر و برادرش نگاه می کرد...دیدن پارچه های خونی... باعث ترسش شده بود...
ممکن بود برادرش...؟
سرش رو به طرفین تکون داد
حتی نمیخواست به این احتمال فکر کنه...جلو رفت و به مادرش گفت
-ماما... جینگ یی....خوب میشه؟
ووشیان بغلش کرد و گفت
-معلومه که خوب میشه... نگران نباش...همون موقع بود که وانگجی همراه یه پزشک وارد شد...
ووشیان همونطور که یوان رو محکم تو بغلش نگه داشته بود و کنار وانگجی ایستاده بود به معاینه کردن اون پزشک نگاه میکرد...کمی بعد پزشک با باند های پارچه ای سر جینگ یی رو بست..
خواست از اتاق بیرون بره که وانگجی جلوش رو گرفت
-حال پسرم خوبه؟
پزشک نگاهش رو دزدید
-متاسفم... من نمیتونم کار بیشتری براش بکنم... زخم سرش جدی نیست... اما اگه تا دو روز دیگه بیدار نشه یعنی...دیگه حرفی نزد...
وانگجی پرسید
-کاری ... از دست ما برمیاد؟
-بله... فقط... باهاش حرف بزنید... ممکنه اون حرفا... حالش رو خوب کنه... اما...خیلی تضمینی نیست... متاسفم... کار دیگه از از هیچ کس بر نمیاد...وانگجی عصبانی بود... اما نه از دست ناتوانی اون پزشک... پس اجازه داد که بره...
یوان به پدر و مادرش نگاه کرد و پرسید
-حال جینگ یی... خوب میشه؟
وقتی جوابی جز سکوت از هیچ کدوم نشنید اشک هاش اروم روی گونه هاش راه افتادند...همین که ووشیان اونو پایین گذاشت به طرف جینگ یی دویید و دستش رو توی دستش گرفت...
ووشیان کنارشون موند اما وانگجی دیگه نمیتونست بیش تر از این صبر کنه... باید میفهمید چنگ با اون عوضی ها چی کار کرده...
#
حدود دو ساعت بعد بود که یوان همونطوری که دست جینگ یی رو توی دستش گرفته بود و گریه می کرد خوابش برد...
ووشیان اروم طوری که یوان بیدار نشه بغلش کرد و اونو توی تخت دیگه ی توی اتاق... یعنی تخت خودش خوابوند...
بعد اروم در اتاق رو بست و یه جورایی قفلش کرد...
چون احتمال زیاد بقیه توی اتاق اصلی راجب ماجرای صبح حرف میزدند و ووشیان نمیخواست اتفاقی که صبح برای یوان هم تکرار شه...تو اتاق مرکزی فقط لان چیرن بود که اونم بدجور تو فکر بود...
طوری که اصلا متوجه حظور ووشیان هم نشده بود ...
لان چیرن با خودش اما نسبتا بلند گفت
-بچه ی بیچاره... چرا انقدر بد شانسه؟ اون از مادرش و اون هم از ... چرا باید حالا که پدرش بلاخره برگشته این بلا سرش بیاد؟
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟