چنگ و شیچن هرکدوم بعد از نشون دادن شناسه های چوبی شون وارد شدند...
هرکدوم جایی نشستند...
برگه ها و قلم هاشون رو اماده کردند و منتظر ورود اساتید و مطرح کردن سوال هر بخش شدند...چنگ به شیچن نگاه کرد و تو دلش به سادگیش خندید...
شیچن انگار باورش شده بود که چنگ دروس ورودی به قصر رو نخونده ...
واقعا باور کرده بود که چنگ نمیدونه برای ازمون باید درس خونده باشه...اساتید وارد شدند و سوال های هر بخش زده شد...
چنگ به سوال ها نگاه کرد...
سوال بخش کتاب خانه اسناد این بود
"خائن چه کسی ست؟"چنگ کمی فکر کرد...نمیدونست واقعا چی بنویسه... به بقیه سوال ها نگاه کرد ... با دیدن سوال بخش نظامی لبخندی زد
"اگه با کسی که بهتون خیانت کرده رو به رو بشید چی کار می کنید؟"چنگ میدونست برای راضی کردن مسعول بخش نظامی و قبول شدن توی امتحان چی بنویسه...
حتی این موضوع هم بود که اگه به بخش نظامی وارد شه... متونه از شیچن محافظت کنه!
پس خیلی سریع مشغول نوشتن شد...
#دو هفته حاظر شدن جواب طول کشید اما بالاخره حاظر شد...
همه بیرون محل ازمون بودند و به نامه اسامی قبول شدگان نگاه می کردند...
شیچن وقتی اسم خودش رو پیدا کرد ذوق زده به طرف چنگ برگشت
-قبول شدم !
چنگ خندید
-میدونم... منم همینطور...شیچن گیج برگشت اما باز هم اسم چنگو ندید...
چنگ خندید و گفت
-اونجا نه...
به قبول شدگان بخش نظامی اشاره کرد و اسم خودش رو نشون داد
-اسمم اونجاست...ردیف وسط دومی از بالا...
شیچن خشکش زده بود ... به سمت چنگ برگشت
-ولی... چطوری؟چنگ خندید
-خب دیگه...حالا باید برم و خودمو برای ازمون عملی حاظر کنم!
#ووشیان و وانگجی باز هم برای خرید کردن به بازار اومده بودند...
ووشیان در حال خرید میوه بود که شنید یه نفر اسمش رو صدا میزنه...
-ارباب زاده جیانگ !
خیلی وقت بود کسی اینطوری صداش نزده بود ... وقتی برگشت... با ون نینگ روبه رو شد!بهت زده گفت
-ون نینگ؟! اینجا چی کار می کنی؟
ون نینگ ذوق زده دست ووشیان رو گرفت
-پس اشتباه نکردم! خودتونید!خدا رو شکر... به ما گفتن شما مردید!ووشیان دستش رو گرفت
-اروم باش ون نینگ...داری توجه همه رو جلب می کنی...
ون نینگ اخ ارومی گفت بعد با لحن اروم تری ادامه داد
-من و خواهرم... فکر میکردیم مردید! ما...ما...
-ون نینگ... خواهرت کجاست؟
-توی یه بهداری کار میکنه...ووشیان سری تکون داد... ون نینگ ادامه داد
-خیلی طول نکشید که از اونجا بیرونمون انداختند...اما اصلا اون برامون مهم نبود... بیشتر عذاب وجدان داشتیم که ما باعث شدیم که شما...
ووشیان دست ون نینگو گرفت
-ون نینگ... خواهش میکنم تمومش کن...
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟