چنگ صبح روز بعد زود تر از شیچن بیدار شد... میدونست شیچن قراره به قصر برگرده ... پس میخواست تا جایی که میتونه تماشاش کنه...
بعد از چند دقیقه خیره شدن به صورت شیچن... بلاخره جرعتش رو پیدا کرد ...اروم دستش رو جلو برد و شکم شیچن رو لمس کرد...
وقتی لمسش کرد احساس میکرد گول خورده... هیچ چیز مخصوصی راجب اون لمس... اونطور که تا حالا شنیده بود وجود نداشت...یا شاید این به خاطر این بود که هنوز اون موجود...اون بچه... خیلی کوچیک بود...
دستش رو عقب کشید و دوباره خیره به شیچن نگاه کرد...
نمیدونست چرا اما دیگه نمیخواست شیچن به اون کتابخونه و بین اون همه الفا برگرده!نه به خاطر حسادت... فقط میترسید یه نفر بو ببره و بلایی سر شیچن یا بچه شون بیاد...
دوباره دستش رو دراز کرد و روی شکم شیچن گذاشت... میخواست با اون بچه حرف بزنه... اما نمیتونست چون میترسید شیچنو بیدار کنه... پس توی ذهنش شروع به حرف زدن کرد... به امید اینکه بفهمه
#
همه دور میز ایستاده بودند... یی فان مهره ها رو روی نقشه حرکت میداد و ماموریت هر شخص رو مشخص میکرد...ووشیان هیجان داشت... این اولین ماموریتش حساب میشد...
هدف اونها اینبار یه شهردار بود... اون شهردار یه ون بود و مردم رو اذیت میکرد... رشوه میگرفت و هیچ کس هم جلو دارش نبود...پس حالا وقتش بود که با تاوان کار هاش رو به رو بشه...
اخر شب...
دیگه وقتش بود...وانگجی دست ووشیان رو گرفت و وقتی همه رفتند اونو به کناری کشید...
-وی ینگ... میشه....ازت بخوام توی این ماموریت شرکت نکنی؟ووشیان نالید
-عههه چرا لان ژان؟!
وانگجی نگاهش رو به زمین دوخت-نمیدونم... فقط... احساس میکنم یه چیزی... راجب این ماموریت خوب پیش نمیره...من...نمیخوام امشب از دستت بدم...
ووشیان لبخندی زد و اروم صورت وانگجی رو نوازش کرد...
-لان ژان... این احساسات منفی رو از خودت دور کن... فقط داری خیال میکنی... همه چیز خوب پیش میره..-قول میدی؟
ووشیان نگاهش کرد وانگجی دوباره پرسید
-قول میدی امشب... همه چی خوب پیش بره؟ قول میدی... اتفاقی برات نیفته؟ووشیان خندید
-قول میدم...
#
شیچن کتاب ها رو توی قفسه مورد نظرش جا داد...
احساس خستگی میکرد... اما میدونست هنوز خیلی تا زمان استراحت مونده ...پس سعی می کرد به خستگیش غلبه کنه...
نباید ضعف نشون میداد... ممکن بود کسی بفهمه...
ون ژولیو مدتی بود که شیچن رو تماشا میکرد ... پرسید
-حالت خوبه؟شیچن نفس عمیقی کشید و سعی کرد اروم باشه... جواب داد
-اره... خوبم... فقط دیشب خوب نخوابیدم... یکم خسته م..به نظر این جواب ون ژولیو رو قانع کرده بود... گفت
-خیلخوب... پس برو و استراحت کن...
-اما هنوز کلی کار....
-من انجامشون میدم... برو...شیچن خجالت زده تشکری کرد و به طرف اتاقش راه افتاد و ون ژولیو تمام مدتی که کار های شیچن رو انجام میداد به این فکر کرد که اون پسر رو کجا دیده که انقدر براش اشناست...
#
چنگ بدجوری توی فکر بود... یکی از نگهبان ها روی شونه ش زد
-هی رفیق... چی شده؟
چنگ دستپاچه جواب داد
-چیزی نیست...-بی خیال بگو... اینجا ما رازی از هم پنهون نمیکنیم... بگو چی اذیتت کرده؟
چند نگهبان دیگه ای که نزدیکشون بودند هم حرفش رو تایید کردن و اصرار کردند که چنگ ماجرا رو تعریف کنه...
چنگ اهی کشید
-دیشب... همسرم گفت که بارداره...نگهبان اول خندید
-این که خیلی خوبههه...نگهبان دیگه گفت
-اخی... باید حسابی ذوق داشته باشی... منم سر بچه اولم ذوق داشتم...
نگهبان دیگه ای هم گفت
-خوش به حالت... زن من که میگه نه...همه در حال سر به سر گذاشتن با چنگی که کم کم داشت عصبانی میشد بودند که سر نگهبان سر رسید و همه ساکت شدند...
سر نگهبان رو بهشون گفت
-امشب احتمال داره به یه شهرداری حمله بشه... میخوام چند نفری رو برای کمک بفرستم... اون هایی که میخونم برن سوار اون گاری بشن...و به گاری بزرگی که به چهار تا اسب بسته شده بود اشاره کرد و بعد شروع به خوندن اسم ها کرد تا اینکه به اسم چنگ رسید...
یکی از نگهبانا گفت
-قربان... نمیشه بی خیال این رولان بشید؟ اون جوونه... تازه داره بابا میشه... زوده هنوز بخواد بمیره...چنگ پشیمون تر از حر وقت دیگه ای بابت اینکه نتونسته بود زبونش رو نگه داره با عجله به طرف گاری دویید و سوارش شد و اینطوری خودش رو از شر یه سخنرانی چهار ساعته سر نگهبان خلاص کرد...
#
چنگ به ماه خیره نگاه میکرد ... نمیدونست چرا نمیتونست فکر شیچن رو از سرش بیرون کنه... مثل نوجوون های تازه عاشق شده شده بود...مدام فکر میکرد که الان چی کار میکنه...
همونطور خیره به ماه بود که صدای فریادی رو شنید...
اونها بودند...
همون شورشی ها...مثل بقیه نگهبان ها شمشیرش رو کشید...
با وجود اینکه نمیخواست از یه ونی دفاع کنه اما فعلا مجبور بود با اون شورشی ها بجنگه و کاری که ازش متنفره رو انجام بده...شورشی ها همه شکل هم بودند... موهای بالای سرشون جمع شده... لباس های سرتا پا مشکی و با ماسک هایی روی صورتشون..
کماندار هاشون خیلی از نگهبان ها رو ناکار کردند اما چنگ زرنگ تر از این حرفا بود...
نباید به این راحتی شکست میخوردشمشیرش رو اماده کرد... شورشی ها به ساختمون وارد شدند و حالا زمان جنگ تن به تن بود...
چنگ با شمشیرش چند نفری رو زخمی کرد...
میتونست بکشه اما لازم نبود...در هرحال... خودش رو دشمن اونها نمیدونست...
سر نگهبانی دستور داد
-داری چی کار می کنی؟! بکششون!
چنگ فکر کرد اوه لعنتی... خیلخوب!با شمشیرش به اولین شورشی ای که دید حمله کرد و شمشی رو داخل شکمش فرو برد...
اون شورشی... بهت زده نگاهش می کرد... اما نه به خاطر ضربه ای که خورده بود...ماسک اون پسر شورشی پایین افتاد و حالا چنگ هم شکه به اون نگاه میکرد... بهت زده زمزمه کرد
-وو...ووشیان؟!
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟