e23

755 141 60
                                    

وانگجی در بهداری رو با عجله باز کرد و بدون توجه به ون چینگی که شکه نگاهش میکرد داخل شد و شیچن رو روی تختی که داخل بهداری وجود داشت گذاشت...

بعد رو به ون چینگ با صدایی که التماس به خوبی توش حس میشد گفت
-خواهش میکنم... نجاتش بده...

‌ون چینگ به خودش اومد و به طرف اون شخص اومد و وقتی صورتش رو دید...
چیزی نمونده بود شاخ دربیاره...
دوباره به وانگجی نگاه کرد تا مطمعن بشه شخصی که روی تخت خوابیده وانگجی نیست...

وانگجی نالید
-خواهش میکنم خانم ون...
ون چینگ به خودش اومد و مشغول معاینه ی پسری که روی تخت خوابیده بود شد با توجه به لباس های اون پسر فقط یه حدس وجود داشت...

-زیاد در معرض دود بوده... برای همین بیهوشه...
بعد دست اون پسر رو بلند کرد تا نبضش رو بگیره و وانگجی... تونست سربندی که دور مچ اون پسر بسته شده بود رو ببینه...

ون چینگ سربندو باز کرد تا بتونه بهتر نبضش رو بگیره و وانگجی سربند رو برداشت...
دیگه کوچیک ترین شکی وجود نداشت...
اون پسر... برادرش بود...
کنار رفت تا ون چینگ راحت باشه‌‌... سربند رو به خودش چسبوند و با یاد اوردن خاطره ای اشک ریخت

فلش بک
وانگجی هشت ساله وحشت زده دست برادرش رو گرفت
-گه گه... شنیدم اونا میتونن مارو بفروشن... اگه این کارو بکنن ما از هم جدا میشیم...

شیچن نگاهی به برادرش کرد و سرش رو نوازش کرد و گفت
-این اتفاق نمی افته...
وانگجی نگاهش کرد و با بغض گفت
-اما... اگه یکی از مارو بفروشن از هم جدا میشیم...
شیچن سرشو به معای نه تکون داد
-راجب چی حرف میزنی وانگجی؟

بعد به سربند خودش و بعد هم به سر بند وانگجی که اون زمان روی پیشونی هاشون بسته شده بود اشاره کرد و گفت
-تا وقتی که این ها رو داشته باشیم... حتی اگه خیلی خیلی هم از هم فاصله داشته باشیم... از هم جدا نمیشیم!فهمیدی؟
وانگجی حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود ذوق زده اره ای گفت و خودشو تو بغل برادرش انداخت
پایان فلش بک

اشک های وانگجی سربند توی دستش رو خیس کردند تا اینکه ون چینگ صداش زد
-ارباب زاده لان! میشه به یه چند تا سوال جواب بدید؟
وانگجی نگاهش کرد
-بله حتما... ام...حالش خوبه؟
-فعلا... اما جواب منو بدید... اون شخص کیه؟
-منم میخوام بدونم!
همون موقع ووشیان وارد بهداری شد و چنگ هم پشت سرش ..

تشخیص اینکه ووشیان این حرف رو زده..‌ واقعا سخت نبود.‌‌.‌
البته چنگ پشت سرش شکه به نظر میرسید از وقتی که چهره وانگجی رو دید...
وانگجی نفس عمیقی کشید و گفت
-وی ینگ‌... یادت میاد راجب برادرم بهت گفتم؟

ووشیان نیم نگاهی به پسری که روی تخت خوابیده بود انداخت و دیگه نیازی نبود وانگجی ادامه بده...
حتی ون چینگ هم متوجه این موضوع شده بود پس جواب سوالش رو گرفت و وقتی هر سه نفر توی سکوت به هم نگاه میکردند رفت سراغ سوال بعدی
-پس‌... برادرت...اون یه اومگاس؟

im not a traitorWhere stories live. Discover now