extra ep4

691 99 74
                                    

جینگ یی نتونست بیش تر از این به تحقیر شدن برادرش نگاه کنه...

چشم هاش رو بست و توی دلش ارزو کرد که به خونه برگرده...
جایی که برادرش هم... زندگی خوبی داره و انقدر اذیت نمیشه..‌

و وقتی چشم هاش رو باز کرد... روی تخت دراز کشیده بود و بلافاصله ووشیان رو بالای سر خودش دید...

#

خیلی زود چنگ و وانگجی خودشون رو به اتاق جینگ یی رسوندند ... ولی وانگجی و ووشیان به جینگ یی نزدیک تر بودند و بیشتر اونها بودند که با جینگ یی حرف میزدند‌...

چنگ فقط.. یه گوشه ایستاده بود...
نمیتونست نزدیک بره...

البته که دلیل این محافظه کاریش دعواش با وانگجی نبود.. اون فقط... از پسرش خجالت میکشید...
وظیفه ی اون بود که مراقب جینگ یی باشه اما...

اما غفلت کرده بود...

فکر میکرد حالا که پسر هاش صمیمی به نظر میرسند و با هم بازی میکنند... به این معنیه که میتونن کنار بیان و همو دوست داشته باشن...

باید یادش میموند که خودش هم...

وقتی برای اولین بار توی شش سالگی یک دفعه یه برادر بزرگ تر پیدا کرد...

نتونسته بود باهاش کنار بیاد
و اخر سر هم‌...
بهش صدمه زد...

جینگ یی به پدرش نگاه کرد که یه گوشه ایستاده... دوست داشت صداش بزنه ولی...
حرفی که وانگجی زد باعث شد توجه ش جلب شه...

-آ-یی... فردا... برمیگردیم خونه...
جینگ یی نگاهی بهش انداخت و گفت
-ولی... چرا؟ من... من فقط سر خوردم... میشه انقدر زود... برنگردیم؟

وانگجی و ووشیان به هم نگاه کردند...
ووشیان سریع گفت
-خب... جینگ یی پاهاش شکسته و دکتر هم گفت باید استراحت کنه... لان ژان... بیا یکم اجازه بدیم که استراحت کنه...

وانگجی نگاهی به ووشیان انداخت و  قبول کرد
-خیلخوب‌... یکم بیشتر میمونیم‌..
و بعد به چنگ نگاه تحدید امیزی انداخت ...

چنگ حرفی نزد... خیلی اروم از اتاق بیرون رفت...

#

لینگ به خنجر توی دستش نگاه کرد و اهی کشید..
وقتی جبنگ یی رو از ابراه بیرون کشیدند... این خنجر از دستش افتاد...

باید بهش برش میگردوند...
و باید عذر خواهی میکرد...
ولی‌..

یعنی اگه عذر خواهی کنه...جینگ یی اونو میبخشه؟

#

جینگ یی روی تختش دراز کشیده بود و به خنجرش فکر میکرد.‌..

اون... احتمالا هنوز کف اون ابراه بود‌.‌‌..
و حتی اگه از پدرش هم بخواد محاله که اونو براش بیارن...

im not a traitorWhere stories live. Discover now