e36

624 124 60
                                    

جینگ یی هیچ ایده ای نداشت با اینطوری دوییدن قراره به کجا برسه... فقط نمیخواست خونه بمونه...

نمیتونست اونجا بمونه... چیزایی که شنیده بود... اونها چه معنی ای میدادند؟

یعنی چی که بچه ی خانواده ای که توش بزرگ شده بود نیست؟
حالا چی؟
قرار بود از این به بعد چی کار کنه؟

با دیدن ساحل دریا متوجه شد نا خواسته به اون طرف اومده...
همیشه وقتایی که موفق می شد از عمارت بدون پدر و مادرش بیرون بیاد به اینجا می اومد...

خسته و بی حال از این همه دوییدن روی شن های ساحل نشست و شروع به گریه کرد...
یه دفعه صدایی از پشت سرش پرسید
-مشکلی پیش اومده ارباب زاده؟

جینگ یی به شخصی که سوال پرسیده بود نگاه کرد... میدونست نباید جواب غریبه ها رو بده و باید ازشون دوری کنه پس باز جاش بلند شد و گفت
-نه... مشکلی نیست...

برگشت که بره اما احساس دردی توی پشت سرش باعث شد همه جا رو تیره ببینه و بعد از چند ثانیه بیهوش روی زمین بیفته‌...

#

یوان آهی کشید و بعد دوباره دستش رو بالا برد
-من... من دیگه نمیتونم نگه ش دارم...
لان چیرن آهی کشید
-خیلخوب ... برو... بعدش هم ببین برادرت کجا مونده...

یوان چشمی گفت و با بیش ترین سرعتی که میتونست از کلاس درسش بیرون رفت...

اونقدر عجله داشت که اصلا متوجه حرکت های عجیب خدمه نشد...
بلاخره وقتی از دستشویی بیرون اومد یادش افتاد که جینگ یی رو ندیده... اما حدس میزد که کجاست...

اون احتمالا فقط راجب دستشویی رفتن خالی بسته بود تا بیشتر راجب مهمونشون بفهمه...
پس به طرف اتاق اصلی عمارت راه افتاد...

اما به جای جینگ یی مادرشون رو دید که کنار در نشسته...
به طرفش رفت
-ماما.. چی شده؟

ووشیان سرش رو بالا آورد و یوان رو نگاه کرد ...بعد یک دفعه یاد چیزی افتاد
-آ-یوان... بهم بگو... وقتایی که ما خونه نبودیم... شده بود جینگ یی از عمارت بره بیرون؟

یوان کمی این پا اون پا کرد... ووشیان گفت
-آ-یوان راستش رو بگو... این خیلی مهمه... برادرت ممکنه تو خطر باشه...
یوان وحشت زده پرسید
-جینگ یی کجاست؟

ووشیان آروم سرش رو نوازش کرد
-منم میخوام همینو بدونم... جینگ یی از عمارت بیرون رفته و ما هم نمیدونیم ممکنه کجا باشه... تو میدونی؟ آ-یوان... راستش رو بگو!

یوان نفس عمیقی کشید و گفت
-گاهی... میرفت به ساحل...
ووشیان از جاش بلند شد و دست یوانو گرفت
-بیا... باید اینو به پدرت بگیم...

#

ون زیشون به پسر بچه ی ارباب زاده ای که بیهوش گوشه غاری که توش زندگی میکردند افتاده بود نگاه کرد و رو به ون ژولیو گفت
-این بچه ای که آوردی به چه دردمون میخوره؟ میخوای پدر و مادرش وقتی دارن دنبالش میگردن پیدامون کنن و اونوقت گذارشمونو به دولت بدن؟

im not a traitorWhere stories live. Discover now