Be quiet part 1

1.7K 126 47
                                    


بخش اول: در امتداد پاییز...


[Port 1]

بیست دقیقه ای بود که روی نیمکت چوبی حیاط نشسته بود. به ظاهر آروم ، اما تلاطم افکارش تمام ذهنشو مغشوش میکرد.
تمام فضای روبه روشو نگاه میکرد، اما نمی دید!!!.
عمارت با شکوه کلیسای میونگ دونگ جلوش قد عَلَم کرده بود و سایه ی کمرنگِ برجای بلندشو تا جلوی پاهای جونگین  کشیده بود.
حیاط بزرگش که کم کم داشت طراوتشو به سلطه‌گری پاییز میباخت، پر بود از درخت های تنومند با برگای سوزنی شکل.درختچه های بونسای که سبزی برگهاشون ابلق شده بودن. حتی اسمونم داشت پر میشد از ابرهای تیره ی پاییزی .
همه چیز داشت رنگ میباخت.
امروز یک شنبه نبود ولی جونگین ، مثل همه ی روزهای یک شنبه ی سال ،اینجا بود.
مثل همه ی یک شنبه هایی که در طول این دو سه ماه گذشته، برای یه لحظه دیدن لونا ،برای راضی کردنش به قبول عشقش ،  پا توی این مکان مقدس گذاشته بود . نگاهشو از باغ خزان زده ی کلیسا گرفت و به اسمون دوخت.
ابرای تیره ای که ،کم کم اسمونو می پوشوندن حالشو بد تر می‌کرد...سایه ی صلیب نوک برج، جلوی پاش کم کم محو شد.
نسیم اول پاییز موهای قهوه ای رنگشو به بازی گرفته بود. از روی نیمکت بلند شد و ایستاد.
نگاهش به پسری افتاد که آویزون به طنابی  که از شیروونی کلیسا محکمش کرده بود، معلق بین زمین و هوا  داشت شیشه های پر انحنای برج رو تمیز میکرد. جونگین یه ابروشو بالا داد  با خودش گفت ؛
+این پسره عقلش کمه؟...الانه که بارون بگیره.
شونه ای بالا انداخت و به طرف در بزرگ و حجاری شده ی کلیسا قدم برداشت.باز دلش اشوب شد یاد اون روز نحس افتاد همون روزی که فهمید نمی تونه لونا رو  داشته باشه...اون روز هم هوا همین طور غریب بود.
سرشو تند تند تکون داد تا افکار مزاحم رو از خودش دور کنه.امروز اومده بود تا راضیش کنه،نباید به افکار مخرب اجازه ی پیشروی میداد.
درو باز کرد،بوی عود و روغن های گیاهی به مشامش رسید و موجی از هوای مطبوع که صورتشو نوازش داد.
آرامش اینجا رو هیچ مکان دیگه ای نداشت. سالن بزرگ با نیمکت های چوبی رو به روش، براش  یاداور اولین لبخند بود،لبخند دختری که  ماهچهره ی جونگین نام گرفت.لباشو با زبونش تر کرد و جلو رفت.
تق تق تق........
انعکاس صدای راه رفتنش، که توی فضای خالی و بزرگ  کلیسا پخش میشد ،براش ارامش بخش بود.پدر روحانی با ردای بلند و سیاهش پشت یکی از میز های مخصوص دعا کردن،  نشسته بود و داشت پولهایی که این چند وقت برای خیریه جمع کرده بود رو دسته میکرد و چیز هایی روی کاغذ می‌نوشت. صدای اهنگ ملایم ارامش بخش کلیسا حسابی رو مخش بود تا حدی ترش میکرد.
پدر با شنیدن صدای پای کسی ،سرشو چرخوند و با دیدنش توی اون موقع روز متعجب از جاش بلند شد همون طور که با دست صلیب ذهنی روی سینه اش منقش میکرد عصبی گفت:.

__اوه خدای من «جونگین»،اتفاقی افتاده؟این موقع روز،...اینجا؟؟؟
جونگین تا کمر خم شد ،سلام داد و گفت:
++سلام پدر ،راستش......داشتم میرفتم گالری،از اینجا رد          میشدم.اوم گفتم بیام لونا رو ببینم.
پدر اخم کوچیکی کرد ولی چیزی به زبون نیاورد. به طرف پله های مارپیچ کنار سالن اشاره کرد.
هنوز چند قدمی بر نداشته بود که صدای پدر به گوشش رسید.
__به نظرش احترام بزار جونگین...اون حق انتخاب داره.
جونگین متعجب و با کمی دلشوره به  سمتش برگشت و گفت:
++اتفاقی افتاده ....که من بی خبرم؟
پدر نفس عمیقی کشید همون طور که به طرف اتاقک اعتراف میرفت زمزمه کرد:
__خودش بهت میگه.
دیگه مطمئن شده بود اتفاقی که نباید، افتاده بود.
از کی صلیب دور گردن پدر براش حکم پوزخند داشت؟؟
حس میکرد داره بهش میگه ،،،باختی جونگین تو به من باختی!!!  نا باور...عقب گرد ،کرد و دوتا، یکی پله ها رو بالا رفت.

راهروی طویل برج ناقوس عرض کمی داشت و پنجره های بلندِ  پر اِنهِنا ،که نقش های رنگ و وارنگ روش هر کدوم یه قصه  پر معنی از انجیلو تو خودشون مخفی میکردند! انتهای راهرو،چهارتا اتاق بود.
صدای تیک تیک قطرات و بوی نَم و خاکی که به مشامل میرسید ،خبر از این میداد که بیرون بارون نم نم باریدن گرفته!
جونگین  خوب میدونست لونا  توی کدوم اتاق زندگی   میکنه.به اندازه ی موهای سرش بهش سر زده بود. درست از همون روزی که ساختن مجسمه های کلیسا رو متقبل شد.
نمی‌دونست چی در انتظارشه ولی حدسایی که میزد باعث شد سُست و آروم به طرف دربره و اهسته بازش کنه ...
روی تخت نشسته بود موهای بلند و مشکیشو شونه میکشید. وقتیهیچ عکسالعملی نشون نداد ، جونگین لا خودش فکر کرد که اصلا  متوجه باز شدن در نشد؟؟؟ شاید جونگین بی اندازه اروم اونو باز کرده بود .
جونگین بدون بستن در فقط به دیوار کنار در تکیه داد. تماشای همچین صحنه ای دیگه نصیبش نمیشد. دیگه ممکن نبود اونو بدون پوشش ببینه . لباس آستین دار کوتاهی تا روی زانو به تن داشت و پشت به در ورودی  اتاق روی تخت نشسته بود و سعی داشت موهاشو بالای سرش با کش جمع کنه.
جونگین با دلی گرفته بهش چشم دوخته بود که دیگه هیچوقت مال اون نمیشد، حس میکرد غرورش لگد مال شده وقتی حتی اون دختر وجودشو حس نمیکنه .دختری که همیشه منتظر اومدنش پشت در کلیسا مأوا می‌گرفت.

++پدر توماس ،نگید که بازم اومده اینجا.
.................
(پس توجه اومدن کسی توی اتاق شده بود.) 
بدون این که به طرف در برگرده ادامه داد:                                                   
++میشه شما بهش بگید که من دیگه متعهد شدم و مراسمو دیروز اجرا کردم؟
.................__
++میدونید چیه دلم نمیاد دلشو  بشکنم ،اخه اون خیلی عاشقم بود!ولی خوشم نمیاد چون خیلی ...... خیلی ......

سمفونی صدای ِشُر شُر بارون که روی شیشه داشت خودشو هلاک میکرد ، ولی بین صدای واضح و بی روح جونگین گم شد:
__,خیلی چی؟
دخترک با هول به طرفش چرخید و هین کوتاهی کشید، انگار وحشتناک ترین ادم زندگیشو دیده بود.
بعد از کمی وقفه فورا به طرف حجاب و ردای مخصوصش رفت که درست پشت سر جونگین به گیره لباس آویزون بود.
رو به روی جونگین ایستاد و سعی کرد روی انگشتای پاش بلند بشه و دستشو به ردا برسونه. این نزدیکی جونگینو برای بغل گرفتنش هوایی میکرد... دست دو طرف پهلوی لونا گذاشت و تو اغوشش گرفت.
لونا در حالی که عصبی به نظر می‌رسید تقلا کرد تا بغل جونگین بیرون بیاد ولی این دستای جونگین بود که هر لحظه محکم تر دورش حلقه میشد! اخر با فریاد جونگین دست از تقلا برداشت.
++لونا..... 
بعد اروم تر ادامه داد:
++پدر چی میگه؟
لونا سرشو بالا گرفتو از لای موهای پخش شده توی صورتش به جونگین خیره شد ،ولی کلمه ای به زبون نیاورد.
جونگین حس کرد اون چشمای قشنگ داره نگاهشو ازش میدزده. جونگین نفسشو رها کرد و گفت:
++باهام حرف بزن...خودت بگو ببینم چی شده؟

لونا در حالی از صدای ناگهانی رعد و برق چشماشو بسته بود ،بالاخره دل به دریا زد و گفت:
__من .....من .....دیروز،مراسم مخصوصو انجام دادم.دیگه .......دیگه نمیتونم و نمیخوام ببینمت.حالا من یه راهبه ی کاملم .منو ببخش من واقعا اینطوری خوشحالترم.

جونگین نگاه بهت زدشو از چشمای ترسیده و خجالت زده ی لونا جدا نمیکرد. انگار هنوز زمان احتیاج داشت تا متوجه حرفاش بشه.ناخوداگاه دستاش از دور لونا باز شد و بی حس کنار بدنش افتاد. تا چند دقیقه هیچ صدایی جز خوردن قطرات بارون به شیشه های بلند پنجره ی اتاق لونا و غرش رعد و برق به گوش نمیرسید.
جونگین اما باور نداشت که اون اتفاقی که ازش می ترسید به سرش اومده...باور نداشت این همه مدت دل به امید واحی بسته بوده!
حالا که خوب فکر میکرد این بار چندمی بود که این جمله ها رو  از لونا شنیده بود و هر بار خودشو گول زده بود که اون بالاخره راضی میشه.اما دوباره باز،لونا همین جمله ها رو براش تکرار میکرد.فقط این بار مراسم راهبگی هم بهش اضافه شده بود...

صدای تق تق ضربه زدن  کسی به شیشه ی پنجره باعث شد، لونا با تعجب  به طرف پنجره بره و بازش کنه.پسر قد کوتاهی که از بیرون مشغول تمیز کردن شیشه های عمارت بود ،در حالی که تمام لباساش خیس آب شده بود، به سختی خودشو لب پنجره نگه داشت بود .
با باز شدن پنجره  با سرعت قفل سگک طناب دور کمرشو باز کرد و با صدای مهیبی کف اتاق نقش زمین شد. !!!

جونگین با صدای زمین خوردن پسرک،از افکارش بیرون کشیده شد و به خودش اومد ،بدون توجه به اتفاق رخ  داده ،اهسته  ولی رسا گفت:
++همین؟.... حرف دیگه ای هم هست؟
لونا نگاهشو از پسرک به طرف جونگین برگردوند و با کمال صراحت گفتار لب زد:
__متاسفم.....جونگین من آینده امو کنار تو ...نمیتونم ببینم.

جونگین تلخ خندی زد و به پسری خیره شد که داشت از جاش بلند میشد!!!جونگین همه چیزو برای خودش تمام شده میدید.
اونقدر لونا رو دوست داشت که این رد شدن غرورشو میشکست،بغض گلوشو به هم فشار میداد،ولی جونگین ادمی نبود که بزاره اشکشو یه دختر ببینه!! اونم نه هر دختری..... لونا!!!
تو سه سال گذشته لونا همه ی زندگیش شده بود ،خاتم تمام افکارش بود ،همه ی آینده ی واحیشو با اون ساخته بود و الان.....
. سکوت کرد مثل همیشه اینم یه بد شانسی دیگه بود...تازگی نداشت ،بازم مثل همیشه به بد شانسیاش لبخند زد. اما این لبخند بیشتر به زهر خند شباهت داشت.
زندگی جونگین همیشه پر از بد شانسی بود،مثل همین الان که وسط بحث به این مهمی یه نفر از اسمون افتاده کف این اتاق ..... نگاه بی تفاوتش دنبال پسرک بود که با اون قیافه ی احمقانه اش، با اون سر بی مو و لباسای سرمه ای سراسری خیسش،،، داشت کف اتاقو به گند میکشید!
پسرک اما با زحمت از جاش بلند شد. لبخند احمقانه ای رو لباش نشوند. دستشو به معنی سلام بالا اورد.
لونا نیم نگاهی به پسر انداخت و با حرص گفت:
++عح این ازکجا پیداش شد؟

رو کرد بهش و شمرده شمرده گفت:
++ برو بیرون!!! پدرتوماس حتما منتظرته!!!
پسر نگاهشو از چشمای غمگین جونگین به لبهای دختر دوخت. وقتی دید جوابی غیر از این در کار نیست،لباشو آویزون کردو بدونه کلمه ای  فقط احترام گذاشت و اتاقو ترک کرد.
لونا با دیدن چیزی پایین تخت زیر لب لعنتی گفت و پشتشو به جونگین کرد،در حالی که سعی میکرد اونو زیر تخت قایم کنه گفت:
__جونا،،،،لطفا برو ...بیشتر از این اصرار نکن :/ ما با هم به هیچ جا نمیرسیم..من دوست دارم.... اما راهبگی برای م....

ولی وقتی به طرفش  برگشت تاحرفشو ادامه بده جونگین خیلی وقت بود که رفته بود.
جونگین همیشه همین طور بود،برای داشتن چیزی که دوست داشت تلاش میکرد اما به محض مطمعن شدن از این که  نمیتونه به دستش بیاره،نه تنها رهاش میکرد بلکه، پشت پا میزد به همه چیز...




پدرتوماس نگاه نگرانشو بالای پله ها دوخته بود. بار ها با لونا حتی جونگین صحبت کرده بود اما به هیچ جا نرسید...هیچکدوم حاضر نبودن از خواستشون  بگذرن !جونگین از لونا...و لونا از راهبگی!!!!
.صدای پای کسی که از پله ها پایین میومد باعث شد از جاش بلند بشه. با دیدن کیونگسو که مثل موش ابکشیده از پله ها پایین میومد با نگاه متاسفی به سمتش رفت.
_آه خدا ،کیونگسو..بیا ببینم الان سرما میخوری.... نگاه کن سرتا پات خیسه. بیا اینجا بشین تا از خوابگاه برات حوله تمیز بیارم.
اما کیونگسو همونطور اروم در حالی که به خاطر لباسای خیسش ،سرما تا استخونش نفوذ کرده بود، به طرف وسایل تست صدا و میکروفونایی که گوشه ی سالن گذاشته بود رفت.
پدر آه خسته ای گفت، ولی فورا به خاطر این اعتراض صلیب فرضی روی بدنش کشید و از خدا طلب بخشش کرد. تلفن همراهشو در اورد  توی قسمت تکست تایپ کرد:
«کیونگسویا، تو اتاق اعتراف یه هیتر برقی هست . اونجا بشین  گرم بشی تا از  خوابگاه برات حوله ی تمیز بیارم.»

به طرفش رفت ،دست رو شونه ی خیسش گذاشت و گوشی رو جلوش گرفت. کیونگسو با خوندن متن ،لبخند گشادی رو لبش اومد .چندین بار تا کمر خم شد و احترام گذاشت.
پدر به طرف  اتاقک کوچیک همراهیش کرد.کیونگسو توی اون اتاق دو در دو متر   وسایلش رو  زمین گذاشت. همون طور که از سرما میلرزید  از جعبه ی وسایل میکروفن کوچیکی در اورد  و روشنش کرد.
توی دفترچه ی جیبیش که حالا نصفش خیس خورده بود با خودکار نوشت.
«پدر ،حالا که دارید به ساختمون پشتی میرید. چک کنید ببینید از بلندگو های  سالن غذا خوری و لابی اتاق های خوابگاه صدا درست پخش میشه یا نه. من دیروز تعمیرشون کردم ولی کسی نبود کمک کنه تستشون کنم.«

دفتر رو دست پدر روحانی داد،پدر با خوندن متن  لبخندی زد و برای بار هزارم از مشکل ناشنوایی که به اختلال گفتار پسرک ختم میشد متاسف شد. سر تکون داد و کلمه کلمه و واضح طوری که کیونگسو بتونه لبخونی کنه گفت:
__باشه...وقتی...به ...خوابگاه....رسیدم... باهات تماس ....میگیرم...تا ضبط صوت... داخل... اتاقو... روشن کنی. حالا ...روی صندلی....بشین ..تا ....گرم ...بشی.

کیونگسو تند تند سر تکون داد و پدر از اتاق بیرون رفت. کیونگسو میکروفون روشنو روی  میز گذاشت. اتاق کوچیکی بود که دو نفر ایستاده به زور توش جا میشدن یه میز متصل به پنجره ای مشبک هم داشت  که از پشت، پرده ی توری سیاه رنگی اجازه ی دیدن اون طرف رو نمیداد.
همین طور که داشت از گرمای هیتر برقی  جلوی پاش لذت میبرد ، متوجه شد کسی وارد اتاق معترف رو به رویی شد...







جونگین بدون معطلی پله ها رو دوتا یکی پایین اومد. دیگه حاضر نبود یه لحظه هم اونجا بمونه. بغض داشت خفه گلوشو خراش میداد.
حس میکرد تمام امیدش برای زندگی رو از دست داده. سه سال شده بود که لونا رو تو رویاهاش کنار خودش میساخت. در صورتی که خیلی وقت بود که نبود... حالا انگار این سراب محو شده و حقیقت جلوی چشماش میرقصید...
از دست خودش کلافه بود دلش میخواست الان از خواب بیدار بشه وهنوز تو خونه ی زیبای خودش باشه. دلش میخواست حرف بزنه از گریه کردن بغضش متنفر بود. یادش نمیومد حتی اخرین بار کی گریه کرده!
با دیدن اتاقک اعتراف انگار خود به خود قدماش به سمتش کشیده شدن.اخرین بار همین چند دقیقه پیش پدر اونجا بود.با صداهایی که از اتاق میومد، معلوم بود هنوزم اونجاس.هوای اتاقک به طور دلچسبی گرم بود!!!

روی صندلی نشست و حرفاش داشت بی اراده بیرون میریخت ،انگار که زیادی تو دلش مونده بودن......انقدر روی هم ریخته بودشون که حالا سرازیر شده بودن...

++تمام شد...نکه خودش تمام بشه ها،...خودم تمامش کرد. انگار خیلی خسته اش کرده بودمو نمیدونستم.
بعد از چند ثانیه سکوت باز ادامه داد:
++ هیچ وقت فکر نمیکردم اینطوری بشه .....همیشه فکر می کردم همون قدر که عاشقشم دوسم داره . زندگی ساخته بودم با رویاش.... اما کابوس شد... نمیدونم چی شد. انگار ول شدم!!! مثل یه عروسک خیمه شب بازی که نخاشو بریدن!! من تا حالا به نبودش فکر نکردم نمیدونم باید چکار کنم... چطوری از همه ی رویاهام  حذفش کنم٬ بدون این که اون رویا نابود بشه،حتی بی رنگ بشه!
دستاشوروی صورتش کشید و نالید:
++ میدونی پدر احساس گناه میکنم! از همه راهبه ها متنفرم:/ حس میکنم عشقمو به مسیح باختم،اره مسیح عشقمو ازم دزدید. رقیب سختی داشتم  نه؟ خدا نا عادلانه بازی کرد، فقط چون براش بنده ی عزیز تریه؟؟؟خودونیم ولی دورم زد،...قرار بود من دورش بگرد ولی اون دورم زد. میخوام همه چیزو همینجا چال کنم. میخوام پامو از اینجا گذاشتم بیرون دیگه این جونگین نباشم.

سرشو روی میز کوتاه متصل به پنجره ی مشجر  گذاشت و اشکاشو بی صدا رها کرد.همون موقع در اتاقک باز شد و پدر نفس نفس زنون داخل اومد.
++اوه خدایا ....خداوندا .....منو ببخش.. چرا اینطوری شد آخه. جونگین من ...واقعا متاسفم.معذرت میخوام ... اصلا حواسم نبود باید در اتاقک رو قفل کنم.
جونگین ترسیده از این عکس العمل ناگهانی ،اشکای روی گونشو با آستینش پاک کرد. و گفت:
__چی شده پدر معذرت برای چی؟؟؟ حتی حرفامم حوصله نداری گوش بدی؟؟؟....میدونم ...میدونم که لونا مثل دختر خودته از بچگی بزرگش کردی ....ولی یعنی شنیدن اعترافاتم هم  ناراحتتون میکنه!
پدر معذب از این چرت و پرت گفتن جونگین، کمی این پا و اون پا کرد و بیرون رفت.جونگین همه به دنبالش از اتاقک خارج شد. پدر در سمت دیگه رو باز کرد و حوله ی توی دستشو روی سر کیونگسو انداخت بعد رو به جونگین گفت:
++من ....یادم رفت در اتاق اعتراف رو قفل کنم ... کیونگسو زیر بارون خیس شده بود و گفتم اونجا کمی گرم بشه ....خدا منو برای این سهل انگاری ببخشه!
جونگین به صلیبی که پدر روحانی روی سینه اش میکشید نگاه کرد. اتفاقات بین خودش و لونا توی اون اتاق نفرین شده گیجش کرده بود و این که کسی جز پدر روحانی اعترافاتشو شنیده باعث شد عصبی بشه.

کلافه دست توی موهاش کشید و پوفی کرد. همون لحظه کسی با حوله ی سفید رنگ روی سرش از اتاق بیرون اومد و رو به روی جونگین  ایستاد.پسر قد کوتاه با سر کچل و بیمو که باعث میشد چشمای درشتش بیش از حد خودنمایی کنه! جونگین از دیدن همون پسری که چند دقیقه ی قبل یهویی وسط بحثش با لونا پیداش شده بود اخماشو توی هم کشید.
++لعنتی .....مسیح برای مسخره کردنم امروز این بچه پاندا هی میزاره سر راهم!!!


کیونگسو فقط نگاهش کرد ......خیلی وقت بود یاد گرفته بود در مقابل چیزایی که میبینه عکس العمل نشون نده.پس باچشمای درشتش که ذوق کودکانه ای از دیدار یه آشنا سر ریز بودن، به چشمای جونگین نگاه کرد و تا کمر خم شد.
پدر روحانی توی این چند دقیقه متنی توی گوشیش تایپ کرده بود رو نشون کیونگسو داد.  
«بلندگوهای راهرو و سالن غذا خوری کاملا واضح و خوب کار میکنن. دست مزدتو برات حواله میکنم به کارت تجاریت مشکلی که نداری؟»

کیونگسو با خندن متن سرشو به دو طرف تکون داد و به پدر هم احترام گذاشت.
پدر روحانی دستشو روی شونه ی کیونگیو گذاشت و دوباره به اتاق اعتراف برش گردوند.تا از گرمای اونجا لباساش خشک بشه...
کیونگسو به چشمای متعجب جونگین نگاه کرد و لبخند شرمگینی تحویلش داد و مشغول جمع کردن ساک وسایلش توی اتاق شد.

++اینطوری نگاهش نکن ناراحت میشه!
صدای پدر توماس بود که بهش تذکر میداد...
نگاهشو از کیونگسو گرفت و به پدر دوخت.
__چرا؟؟؟
++اون ناشنواس همینطور نمیتونه حرف بزنه!الان سه ،چهار  ماهی هست که اینجا کار میکنه.و....میدونم که روی رفتار بقیه خیلی دقیق میشه.!!!

جونگین یه ابروشو بالا داد....کامل ذهنش از  بحثش با لونا فاصله گرفته بود . دوتا از راهبه هایی که تازه  از بیرون وارد سالن شدند و وقتی جونگینو دیدن نخودی خندیدند و به طرف پله ها رفتند.
از این کارشون  پدر دوباره یاد اشتباهش افتاد . خجالت زده به حرف اومد.
__جونگین،.... موقعی که ...توی اتاق اعتراف بودی.....کیونگسو اونجا بود...من واقعا سهل انگاری کردم امید وارم منو ببخش !
جونگین کلافه از معذرت خواهی های پدر گفت:
++مگه نمیگید کرو لاله ...پس مشکلی نیست!
پدر پوهی کشید و با خجالت گفت:

__راستش اون .... مسئول تست میکروفن ها و بلندگوهاس ...خب اون موقع من رفته بودم ببینم بلندگوهای سالن غذا خوری خوب کار میکنن یا نه ....که تو رفتی توی اتاقک واون متوجه نمیشه و ....خب صدای تو...........توی  کل ساختمون پخش...شد.
پدر از تغییر قیافه ی جونگین از متعجب به عصبی  فوری اضافه کرد.
__این تقصیر کیونگسو نیس ......سهل انگاری از من بود. متاسفم.

جونگین با پاش لگدی به نیمکت چوبی کنارش زد و چشماشو محکم روی هم فشار داد.یه بار ...فقط یه بار خواسته بود آزادانه همه حرفاشو بزنه و اون پسرک سر به هوا آبروشو برده بود. اون آدم معروفی بود و این مسله براش خیلی گرون تمام شد.
دهن باز کرد تا چیزی بگه  اما همش توی ذهنش لبخند نمکین پسر ریپلی میشد!!! هوفی کشید و روی یکی از نیمکتهای چوبی نشست.
مسیح تا کی میخواست تنبیهش کنه؟اون که کار بدی نکرده بود فقط مثل بقیه ی مردم ،دختر مورد علاقشو میخواست!
جونگین همیشه بد شانس بود همیشه تو مهمترین مسایل، از زندگی پشت پا میخورد.

با خودش گفت...وقتی لونا اونو نخواد .....چه اهمیتی داشت که بقیه بدونن یا نه...بعد از یه مدت کوتاه همه همچیزو فراموش خواهند کرد.
از جاش بلند شد و آروم به طرف خروجی به راه افتاد.
و این چشمای درشت کیونگسو بود که از لای در بدرقه اش میکرد

3_Be quiet Where stories live. Discover now