part1

3.4K 364 15
                                    

پسر بچه نگاهی به کفش های پاره ش انداخت ناخن هاش سیاه شده بودن و زخم های کوچیکی  روی انگشتای پاش خودنمایی میکردن
دسته ی سطل رو محکم تر گرفت و بی توجه به خط سرخی که کف دستش درحال شکل گرفتن بود لبخند زد:من بالاخره از چاه اب اوردم حتما مادر خوشحال میشه که من دیگه بزرگ شدم
تقریبا به خونه شون رسیده بود که صدای فریاد مادرش  باعث شد برای لحظه ای سرجاش میخکوب شه با شنیدن فریاد دوم از جاش پرید، اینبار سطل از دستش افتاد و سمت خونه دوید
وقتی در رو باز کرد توجه ش به قطره های خون روی زمین جلب شد دنبالشون کرد و در نهایت به اتاقش رسید
مادرش با چشم های باز بهش خیره شده بود و روی گردن سفیدش ردی از خون وجود داشت
نگاهش رو توی اتاق چرخوند و به مردی سیاهپوش رسید که قدش چند برابر بک بود
مرد با ارامش عجیبی دستمال سفید رنگی رو گوشه ی لبش کشید
بک  بی توجه به اینکه اون مرد چه هیولایی میتونه باشه یکی از هیزم ها رو برداشت و سمتش حمله ور شد
مرد اونقدر سیر بود که بفکر کشتن یه موجود کوچولو و بی خاصیت نباشه هنوز وقت مرگ اون بچه نرسیده بود
شنلش رو روی سرش کشید و به سرعت از اونجا دور شد
غافل از اینکه یه روز همین موجود بی خاصیت مسیر زندگیش رو عوض میکرد و باعث میشد خودش رو لعنت کنه که چطور اون روز به سادگی ازش گذشته...
بکهیون سر جاش خشک شده بود حتی نمیدونست باید چیکار کنه ناخوداگاه چشم هاش تر شد و زانوهاش شل؛
روی زمین افتاد و با انگشت های کوچیکش صورت خونی مادرش رو نوازش میکرد
طولی نکشید که همسایه هاشون بخاطر سرو صدا به خونشون اومدن
پیرزنی که نزدیک خونشون هیزم میفروخت سمت بک دوید و با دستهای زبرش چشم هاش رو پوشوند
با دیدن رد خونی که روی گردن زن جوون بود لبش رو گزید:اون برگشته
_____________________________
مراسم خاکسپاری باعث شد بکهیون ۶ ساله خیلی سریع طعم تلخ تنهایی و بی کسی رو بچشه
روی نیمکت کهنه ی کلیسا دراز کشیده بود و عروسک چوبیش رو با دستهای کوچیکش فشار میداد
انگار اون تنها چیزی بود که از مادرش باقی مونده بود
چند قطره خون خشک شده که روی گونه ی عروسکش خودنمایی میکرد
چشماش داشت گرم میشد که صدای گفت و گوی دو نفر باعث شد کمی هوشیار شه
_باید از این روستا بندازیمش بیرون
+اما اون فقط یه بچه س
_تمام اون خونواده لعنتی نفرین شده ن اون کینه عمیقی نسبت بهشون داره اگه نگهش داریم اون دوباره برمیگرده و مطمئن باش ادمای بیشتری کشته میشن
+ برام مهم نیست اما بکهیون یه بچه س میخوایین چیکار کنین؟ یه بچه رو ول کنین توی جنگل؟
_ولش کنیم توی جنگل؟ اگه برگرده چی؟ اگه راه برگشت رو پیدا کنه چی؟
+میخوای یه جای دور تر بفرستیش؟
_آره یه جایی مثل جهنم
و بعد صدای قهقه ای که بکهیون هیچوقت فراموش نکرد
بعد از شنیدن صدای بسته شدن در ، از کلیسا بیرون اومد و سمت خونه راه افتاد
تمام مسیر به این فکر میکرد که باید زنده بمونه و کسی که مادرش رو کشته پیدا کنه
به خونه که رسید عکس رنگ و رو رفته ی مادرش رو از روی میز برداشت،یکی از لباس ها، عروسک چوبیش و مقداری پول و نون برداشت و نیمه شب وارد جنگل شد
جنگل تاریک بود اما بکهیون سعی میکرد با خوندن آواز حواسش رو از ترسی که هر لحظه بیشتر میشد پرت کنه
به مادرش قول داده بود که فرد موفقی بشه و هیچکس نباید جلوی این اتفاق رو میگرفت
وقتی به خودش اومد که از شهر خیلی دور شده بود اطرافش پر از درخت بود و هیچ نوری بجز ماه و ستاره ها نمیدید
آبه دهنش رو قورت داد سر جاش ایستاده بود حتی نفس هم نمیکشید
با شنیدن صدایی انگار تمام شجاعتش رو از دست داد و در حالی که بی هدف میدوید فریاد میزد
وقتی پاش به سنگی گیر کرد و زمین خورد جنگل توی سکوت فرو رفت
________________________
چشماش رو که باز کرد با دیدن فضای نا اشنای اطرافش کمی خودش رو جمع تر کرد
سوال های زیادی توی سرش بود
"کجاست؟ چرا سرش اینقدر درد میکرد؟ چه اتفاقی براش افتاده؟"
فقط مطمئن بود که توی یه غاره
با ورود پسر جوونی به غار سعی کرد با وجود سر گیجه ش وایسه
پسر با دیدن چشم های ترسیده ی بک ایستاد:من نمیخوام بهت آسیب بزنم بچه، من از جنگل نجاتت دادم
بک سعی کرد توجهی به لباس های عجیب و موهای بلند پسر نکنه:میخوای منو بکشی؟
_اگه میخواستم بکشمت همون موقع که بیهوش بودی این کار رو میکردم
+اینجا کجاست؟
_خونه من
بکهیون با حس درد وحشتناکی توی سرش ناله ای کرد و روی زمین نشست
پسر سمتش رفت و جلوی پاش زانو زد:حالت خوبه؟
+نه سر درد دارم
_میتونم کمی پول برات بیارم اما خودت باید پزشک پیدا کنی
وقتی بکهیون چیزی نگفت کنارش نشست و از جیب لباسش دستمالی رو دراورد:کیک برنجیه،فعلا همین رو تونستم برات پیدا کنم
بک کیک برنجی رو گرفت و تشکر کرد:خودت چیزی نمیخوری؟
پسر لبخند زد:نه من سیرم
دستی به موهای بهم ریخته ی بک کشید:اسمت چیه؟
+بکهیون
پسر نگاهش رو از بک گرفت: چه اسم قشنگی
+اسم تو چیه هیونگ؟
_جونگین
+میتونم بپرسم چرا اینجا زندگی میکنی؟و این لباسا
_من ۳۰۰ ساله که اینجا زندگی میکنم
+۳۰۰ سال!!!
جونگین که تازه متوجه اشتباهش شده بود سریع گفت:منظورم اینکه خانواده م.... یعنی اجدادم از ۳۰۰ سال پیش اینجا بودن خب میدونی...
+متوجه شدم
_چند سالته؟
+تقریبا ۶
_خونتون چقدر وحشتناک بود که بخاطرش با این سن کم وارد جنگل شدی؟
+خونمون تا چند روز پیش ترسناک نبود اما از وقتی که اون مرد مادرم رو کشت هر روز وحشتناک تر میشه
_نترسیدی که حیوونا بهت آسیب بزنن؟
+من از آدما بیشتر میترسم
_ارواح چی؟ میدونی که این جنگل به روح های ترسناکش معروفه!
بکهیون طوطی وار تکرار کرد:من از آدما بیشتر میترسم
جونگین لبخند امیدواری زد:برای صحبت کردن مثل یه بزرگسال،زیادی سنت کمه
بکهیون دستمال خالی رو به جونگین برگردوند:ممنون بابت غذا
جونگین لبخند زد و در حالی که موهای بچه رو نوازش میکرد گفت:میتونی تا هروقت که میخوای اینجا بمونی من بهت غذا میدم و ازت محافظت میکنم
بهرحال اون مدت طولانیی تنها بود و وجود اون پسر براش مثل یه نعمت بود
+بخاطر این کمک چه کاری باید انجام بدم؟
_لازم نیست کاری انجام بدی همینکه اینجا کنارم باشی برام کافیه
+میتونم اینجا رو تمیز کنم؟
_البته اما زیاد خودت رو خسته نکن
جونگین نگاهی به فضای غاز انداخت و با خودش فکر کرد یه بچه ی انسان مطمئنا زندگی سختی اونجا داره پس باید به فکر ساخت یه کلبه باشه
+من الان کار زیادی ازم ساخته نیست اما وقتی که جوون بشم و تو پیر بشی در عوض این روزا ازت نگه داری میکنم
جونگین لبخند دندون نمایی زد:ممنون بچه
میخواست به بک بگه که اون هیچوقت پیر نمیشه اما نمیخواست فعلا اون رو فراری بده
_____________________
شنل و کت مشکی رنگش رو به خدمتکار داد
و در حالی که سمت اتاقش میرفت دکمه های سر استینش رو باز کرد
اون دختر زیادی شبیه مادربزرگش بود
پوست سفیدش، صورت گرد و گونه های سرخ لبها و بینی متناسبش کاملا شبیه اون زن بود
زنی که خیلی سال پیش عاشقش بود
زنی که بخاطر عشق به یه انسان حقیر رهاش کرده بود
و اون تمام کسایی که بهش مربوط میشدن رو از بین میبرد
وقتی وارد اون خونه شد فکرش رو نمیکرد بعد از مدتها تپش قلبش رو حس کنه
حتی حدس نمیزد که بابت کشتن یه انسان احساس عجیبی شبیه به پشیمونی داشته باشه
وارد اتاقش شد و به بالکن رفت نفس عمیقی کشید و ریه هاش رو با هوای تازه پر کرد
به پسر بچه ای که توی خونه دیده بود فکر کرد
کسی که ۲۳ سالگی مثل مادرش،پدرش، و تمام خانواده ش کشته میشد
عجیب بود اما توی چهره ی اون بچه هم صورت اون زن رو میدید
با حس حلقه شدن دست هایی دور کمرش اخم کرد
_بالاخره برگشتی!

HEX & HEX2Where stories live. Discover now