❃5τн❃

121 42 32
                                    

قسمت پنجم

اجازه ورود داد و لحظه ی بعد دختر نازش با قدم هایی باوقار وارد اتاق شد .
با لبخند به ورودش خیره موند و بعد از تعظیم اشاره کرد که بنشینه .
بویانگ روی تشکچه نشست و پدر گفت : از قصر برمیگردی ؟
_ بله ...
وزیر نفس عمیقی کشید : انگار ... موفقیت آمیز نبوده ؟
بویانگ به آرومی خندید : شاهزاده به کلی عقلش رو از دست داده پدر ! من شنیده بودم عجیبه ... اما فکر نمیکردم کاملا یه روانی باشه !
پدرش گیج نگاهش میکرد : چطور مگه ؟
_ برداشته به من میگه من میدونم وزیر تورو به فرزندخوندگی گرفته ! میگه تو فرزند یه شورشی هستی !
اگر رنگی توی صورت مرد روبروش بود با همین جمله از بین رفت .
بویانگ اخم کرد : مادر من رو به دنیا آورده مگه نه ؟
_ اون از کجا میدونه ؟
تنها جوابی که گرفت همین بود . اخم بویانگ از هم باز شد و آروم پلک زد ...
وزیر بعد از چند ثانیه فهمید چه حرفی زده ... لبهاش روی هم فشرده شد و به دخترش که انگار روحی توی وجود باقی نمونده بود خیره موند ...
_ پس شاهزاده دیوونه نیست ... من قراره دیوونه شم !
بویانگ عصبی خندید و پدر نگران گفت : برات تعریف میکنم دخترم ... همه چیز رو برات میگم ...
_ بذارین ببینم تا همین جاش رو میتونم تحمل کنم یا نه !
بویانگ بلند شد و هیستریک گفت . بی حرف از اتاق بیرون رفت و عجیب بود اما انگار بالآخره راه نفس کشیدنش باز شده بود !
شنیدنش اونقدرا هم وحشتناک نبود ... اما راجع به کل ماجرا ایده ای نداشت .
❃❃❃

روبروی رودخانه ایستاده بود و به جریان وحشیانه آب خیره مونده بود . مویون گم و گور بود انگار ماجرا رو فهمیده بود ... نمیدونست از کجا اما اون دختر همیشه مواقعی که بویانگ نیاز به تنهایی داشت از قبل میفهمید و آفتابی نمیشد !
چند دقیقه اونجا ایستاده بود رو نمیدونست ... فقط حضور یه آدم از فکر و خیال بیرون کشیدش ...
نیم نگاهی انداخت و حضور پدرش باعث شد دوباره طپش قلب بگیره ! اگر میتونست شروع به دویدن میکرد و تا آخر دنیا میدوید ...
_ ده سال پیش مردم یکی از روستاهای اطراف پایتخت اعتصاب کردند ... جنگ با مینگ به تازگی تموم شده بود و وضعیت اقتصادی بد بود ... پادشاه هم کمکی به مردم نمیکرد ... به قوت قبل مالیات هارو افزایش میداد و ریخت و پاش هاش رو ذره ای کم نمیکرد ... کارد به استخون مردم رسیده بود ! اون زمان ها من وزیر فرهنگ بودم ... کاری از دستم برنمی اومد ... مردم این روستا اعتصاب کردند ... زمین هاشون رو آماده نکردند و اون سال هیچ نکاشتند . همه دام هارو رها کردند و اونها یا رفتند و یا از گرسنگی مردند ! در برابر مامورین مالیات ایستادند و حتی درگیر هم شدند ... چند تنی رو به گروگان گرفتند و بقیه از ترس فرار کردند ... خبر به گوش پادشاه رسید ! بدموقع بود ! زمانی راجع به این روستا به پادشاه گفتند که مست بود و بی اختیار ... در لحظه خندید و گفت "چرا همشون رو قتل عام نمیکنید تا برای همه درس عبرت بشه ؟" و این کار رو کردند ... شبانه ریختند و همه ی اهالی اون روستا رو از دم تیغ گذروندند ... تنها کاری که از دست من بر اومد مخفیانه چند مامور فرستادم و بچه هاشون رو فراری دادم ... نمیدونستم اون بی صفت ها به بچه ها و زن هاشون رحم میکنن یا نه فقط زود دست به کار شدم و تنها کاری که کردم همین بود ... روز بعد که خبر پیچید همه وحشت کرده بودند ... حتی خود پادشاه هم بااینکه خودش رو حق به جانب میدونست بنظر ترسیده میرسید ! همه ی وزرا برای بررسی فاجعه به روستا رفتند ... من هم همراهشون رفتم تا ببینم ماموریتم به درستی به انجام رسیده یا نه ! وقتی دیدم هیچ جنازه ی بچه ای پیدا نمیشه نفس راحتی کشیدم ... امیدوار بودم حداقل اونها به خوبی بزرگ شن ...موقع برگشت توی حیاط یکی از خونه ها یه بچه دیدم ... اول فکر میکردم اشتباه میکنم اما وقتی وارد شدم دیدم واقعا یه دختر بچه است که انگار سعی کرده قایم بشه و کز کرده مرده ... اما وقتی بغلش کردم دیدم زنده است ... هنوز نفس میکشید و انگار بیهوش بود ... دیگه قایقی که بچه هارو نجات میداد رفته بود ... دور از چشم بقیه اون رو به خونه ام بردم ... بینهایت زیبا بود ... وقتی همسرم اون رو دید به گریه افتاد و چند شبانه روز ازش پرستاری کرد تا بهوش بیاد ... وقتی بهوش اومد هیج چیز به خاطر نمی آورد ... وقتی بهش گفتیم ما مادر و پدرشیم باور کرد ... خودمون هم باور کردیم ... بی اونکه راجع بهش برنامه ای داشته باشیم اون دختر فرزندمون شد ... ما بچه دار نمیشیدم ... اون تمام وجودمون شد ... تا لحظه ای که یادم نیاوردی حتی فراموش کرده بود تو رو به فرزندی گرفته بودم ... تو دختر عزیز منی بویانگ ... هیچوقت فکر نکن ما تورو فرزندخوانده میدونیم ...
چند دقیقه سکوت بود و صدای جوش و خروش رودخانه ... پدر به دختر بی حسش خیره مونده بود و منتظر واکنش !
بالآخره بویانگ به نرمی گفت : همیشه به این فکر میکردم که چرا خواهر و برادری ندارم در حالیکه شما عاشق بچه این !
برگشت و نگاهش کرد . لبخند تلخی زد و گفت : نمیدونم این وسط چرا باید اون مرد این قضیه رو بدونه ...
آه کشید و از کنار پدرش رد شد ... حالا دیگه شنیده بودش ... باز هم اونقدری که فکر میکرد وحشت زده نبود ... انگار چیزی درونش کنده شده بود و حالا جاش درد نمیکرد ... فقط خالی بود !
❃❃❃
صدای خش خش درخت ها باعث شد از جا بلند شه و برای همین فرود ییشینگ دقیقا جلوی پاش اتفاق افتاد . خودش هم شوکه شد و نفس نفس زنان گفت : بانوی من ! ممکن بود بیفتم روتون !
بویانگ خندید : ایندفعه من ازت محافظت میکردم و نمیذاشتم له شی !
ییشینگ هم خندید و احترام گذاشت .
بویانگ لبخند زد : بشینیم !
مثل دفعه ی قبل کنار هم به درخت تکیه دادند و بویانگ سرش رو روی شونه ی ییشینگ گذاشت .
_ راستی ... تو نگفتی چند سالته !
_ نگفتم ؟ ... هفده سالمه ! دو سال از شما بزرگترم !
بویانگ چشم غره رفت : اصلا تعجب نمیکنم که سن منو میدونی !
_ من همه چیز رو میدونم !
ییشینگ با افتخار گفت و بویانگ خندید .
دستهای هم دیگه رو گرفتند و بویانگ چند دقیقه چشمهاشو بست .
_ شینگ !
ییشینگ لبخند زد : بله بانوی من !
_ تو نباید اینقدر به من احترام بذاری ...
_ ... چرا ؟
ییشینگ جدی پرسید و بویانگ آه کشید ...
_ چون لایقش نیستم ...
_ شما لایق همه ی چیزهای باارزش دنیا هستید !
بویانگ سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد . اون هم یه دختر روستایی بود ... پس احترام گذاشتن حالا براش بی معنی شده بود ...
لبخند کجی زد : اوه پس الآن غیر مستقیم به خودت گفتی باارزش ؟
ییشینگ اخم متفکری کرد : سعی کردم خیلی مستقیم باشه که بانوی من !
هر دو با هم زدند زیر خندید .
دستهای همدیگه رو محکم گرفته بودند و از ته دل میخندیدند . بویانگ بعد از خنده بهش خیره موند و گفت : شینگ ... پیدا شدن تو توی زندگیم خیلی شیرین بود !
ییشینگ هم به چشمهای تیره اش خیره موند و گفت : بود ؟ دیگه نیست ؟
_ تا ابد هست !
ییشینگ صورتش رو ناز کرد .
_ بخاطر تفاوت هامون قراره سختی بکشی ... من رو ببخش !
لبخند زد : در کنار شما هیچ چیز سخت نیست بانوی من !
بویانگ لبخند تلخی زد . سرش رو جلو برد و بی مقدمه بوسیدش . چند لحظه طول کشید تا دستهای ییشینگ صورتش رو قاب بگیره و بوسه ش رو پاسخ بده . وقتی از هم جدا شدند لبخند روی لبهاشون برگشت . بویانگ گفت : خب من باید بخوابم تا پدرم هوس نکرده بیاد دنبالم !
ییشینگ لبخند زد : فردا شب هم به دیدنتون میام !
بویانگ سرش رو به اطراف تکون داد : نه ... شاید مدتی نباشم ... هر وقت موعدش شد هر جوری شده مطلعت میکنم !
هر دو بلند شدند و ییشینگ گفت : پس مراقب خودتون باشید بانوی من ...
بویانگ لبخند زد : دلم برات تنگ میشه شینگ جسور من !
یک قدم به عقب برداشت . دستش رو به نرمی رها کرد اما ییشینگ جلو اومد و دوباره بوسیدش . وقتی بالآخره از هم جدا شدند هر دو عقب عقب رفتند و ییشینگ توی درخت ها گم شد .
اشک های بویانگ روی گونه غلت خورد و هق هق کنان تا اتاقش دوید ...
❃❃❃
درب خونه رو باز کرد و با لبخند نفس عمیق کشید . با دیدن اسب و نگهبان دم در بدو بدو برگشت داخل و آماده بودن مرکبش رو اطلاع داد و بعد تا دم در همراهیش کرد . وزیر انعامی به دختر کوچولوی همیشه خندون داد و مویون بعد از تعظیم آخرش با نیش باز رفتنش رو تماشا کرد . وقتی به قدر کافی دور شد برگشت تا وارد خونه شه که یک نفر صداش زد : ببخشید !
برگشت و با دیدن مرد جوان روبروش گفت : با کی کار دارید ؟
چند لحظه سر تا پاش رو نگاه کرد و وقتی دید پسرک تعلل میکنه گفت : شما ؟
_ بانو ... بویانگ خانه هستند ؟
دخترک اخم کرد : با بانوی من چیکار دارید ؟
ییشینگ لبهاشو روی هم فشار داد : نامه ... نامه ای دارم !
_ دروغ نگو آقا !
چشمهای ییشینگ از لحن بی حوصله و خودمونی مویون درشت شد .
_ شما معشوقه ی بانو هستید ! من دخالت نمیکنم اما دلیل نمیشه متوجه نشم که !
ییشینگ شوکه پلک زد .
_ از ایشون خبر دارید ؟
مویون گفت : به قصر رفته ان ! قراره بعد از آموزش هاشون من هم بهشون ملحق شم ! بعنوان ندیمه شون !
و لبخند زد . ییشینگ اخم کرد : به قصر ؟ چه آموزش هایی ؟!
مویون گفت : من فکر کردم بهتون گفتن و بعد رفته ن ! مثل اینکه من باید این خبر رو بهتون برسونم !
ییشینگ گیج بود ...
_ آموزش های ازدواج ! بانو دارن همسر شاهزاده جونگین میشن ! متاسفم که این خبر تلخ رو بهتون میرسونم ... لطفا بانوی من رو فراموش کنید ...
تعظیم کرد و در رو به روی مرد خشک شده ی روبروش بست ...
این میتونست یه شوخی باشه ...
اما از همین لحظه تا زمانی که دروغ بودنش ثابت میشد ییشینگ دیگه نفس نکشید ...
❃❃❃
وارد اتاق شد و تعظیم کرد . دخترک بشقاب رو از روی سرش برداشت و به سمتش چرخید : مشکلی پیش اومده ؟
خدمتکار کم سن و سال همونطور که خم مونده بود گفت : شاهزاده در حال اومدن به اینجا هستند !
چند ثانیه بی حس بهش خیره موند و بعد نگاهی به خدمتکارها که به تکاپو افتاده بودند انداخت.
_چه سعادتی!
پوزخند زد و دوباره بشقاب رو روی سرش گذاشت.بی توجه به درگیری های های اون ها به قدمهای متوازنش خیره موند و بانوی معلم بهشون تشر زد تا ساکت باشند.
چند دقیقه بعد ورود شاهزاده رو اعلام کردند و همه ی زن های توی اتاق بغیر از بویانگ تا کمر خم شدند.
شاهزاده روبروش ایستاد و با دیدن چهره ی بی حسش پوزخند زد:همسر زیبای من برای مراسم به سختی تلاش میکنند!
بویانگ با نهایت انزجاری که میتونست بهش خیره مونده بود.بانوی معلم گفت:عالیجناب بانو کانگ در فراگیری آموزش ها بهترین هستند!ایشون اشراف زاده اند برای همین نیازی به بسیاری از آموزش ها ندارند!
جونگین خندید و با موفقیت وصف ناپذیری بویانگ رو نگاه کرد:بله معلومه که اشراف زاده هستند!
و نیشش بازتر شد.
بویانگ به نرمی پلک زد،خودش رو شل گرفت و بشقاب از روی سرش افتاد و با صدای بلندی ریز ریز شد .
همه با هم هین بلندی گفتند و بویانگ خنثی گفت:مارو تنها بذارید!
با تعظیم خارج شدند و بویانگ حالا جلوی شاهزاده قرار گرفته بود.جونگین لبخند زد:آموزش های سخت و بیخودی ان میدونم ! چه میشه کرد بهرحال قوانین قصر-
_اگه الآن بخوام ازدواج رو بهم بزنم زیادی به ضررت میشه شاهزاده!
حرفش رو قطع کرد و ابروهای بالاپریده جونگین باعث شد دلش بخواد بازم بزنتش!
_آره تو میتونی از نقطه ضعفی که توی دستهات داری استفاده کنی و حال منو بگیری!اما این وسط فقط من نیستم که حالم گرفته میشه!پادشاه اونموقع میفهمه با من بدرفتاری کردی که دارم از زیرش درمیرم و اونموقع حتی از اینم بیشتر بهت سخت میگیره...جایگاه سیاسیت به فنا میره...آخی!
و لبخند ترحم آمیزی زد!
جونگین حالا بی حس بهش خیره مونده بود و بویانگ حس میکرد ذره ای دلش خنک شده!
_اما من قصد ندارم ازدواجمون رو بهم بزنم عزیزم!چرا اینهمه دردسر برای جفتمون درست کنم وقتی اینهمههه قراره کنار هم خوشبخت بشیم؟
لبخند حرص درآری زد و جونگین گفت:چی میخوای؟
_قوانین من زیاد سخت نیست شاهزاده...احترام متقابل!شان خودت رو حفظ کن تا شان خودمو حفظ کنم!توقع نداشته باش پیشمرگت بشم!هرچقدر بیشتر همدیگه رو نبینیم برای اعصاب جفتمون بهتره!من از قصر خوشم نمیاد بنابراین زیاد نمیتونم اینجا زندانی بمونم!در هفته حداقل دو بار از قصر خارج میشم!چون پدرم وزیره زیادی ناز بار اومدم آخه ... تحمل دوری پدر و مادرمو ندارم!
و لبخند حرص درآرتری در پایان زد.
_پس نگران فاش شدن رازت نیستی!
جونگین با لبخند گفت و بویانگ حتی لبخند کشنده تری زد:شاهزاده...فاش شدن راز من شاید زندگیمو نابود کنه!اما من تنهایی سقوط نمیکنم...فراموش نکن وقتی همسر منی یعنی شریک تمام عیب و نقص هامی...متاسفم اما عشق چشمتو کور کرد و نتونستی ازم بگذری...
و با حالت دراماتیکی آه کشید!
جونگین عصبی خندید.بویانگ هم همراهش خنده ی آرومی کرد.
_من برام مهم نیست بانو کانگ...هر غلطی دوست داری تو این قصر بکن!اما فکرشم نکن از قصر بیرون بری و اون معشوقه تو ببینی که اونموقع جرم خیانت جز اعدام چیزی نیست!
بویانگ پوزخند تلخی زد:نگران نباش شاهزاده...بهت وفادار میمونم!
جونگین دندونهاشو روی هم کشید و بیرون رفت.
بویانگ بشقاب دیگه ی روی میز رو برداشت و پرت کرد روی زمین.
صدای ریز ریز شدنش بی شباهت به قلب غمگینش نبود...
ییشینگ حالا یجایی توی این شهر داشت غصه میخورد و بویانگ جلوی اشک هاش رو میگرفت تا شکست ناپذیر بنظر برسه ...
همه ش تقصیر اون عوضی خودخواه بود!
❃❃❃
با چهره ی بی روحش توی آینه به خودش خیره مونده بود...اون کلاه گیس و گیره های گنده روی سرش سنگینی میکردند و اون هفت هشت دست لباسی که روی هم پوشیده بود داشت خفه ش میکرد !
در باز شد و مویون وارد شد.بویانگ با دیدنش توی اون لباس های جدید لبخند زد.
_حالا جدا یه بانوی دربار شدی!
مویون لبخند بی جونی تحویلش داد.انگار ناراحت بود و بویانگ گفت:ناراحتی؟
_فقط نگرانم بانوی من!
بویانگ لبخند زد:نمیشه نگران نبود...اما نگرانی کمکی نمیکنه...بهرحال ما باید پیش بریم...بالآخره یه جایی از این زندگی میرسه که مطابق دل ما پیش میره...شاید هم خیلی دیر بشه اونموقع...اما چه میشه کرد؟جلوی سرنوشت رو نمیشه گرفت...

مویون جلو اومد...چهره ی مردی که امروز جلوی در خونه پیداش شده بود و جلوی راهش رو گرفته بود لحظه ای از خاطرش بیرون نمیرفت...

"بهم بگو که همه چیز دروغه...بگو که بانوی من بزودی برمیگرده..."

اون التماس و غصه توی نگاهش نمیتونست کمک کنه مویون امروز رو خوشحال باشه...اونا همدیگه رو دوست داشتند و حالا بانوی جوانش فقط لبخند زورکی تحویل میداد...
کمکش کرد تا از جا بلند شه.وزیر اعظم پشت در منتظر بود و با خروج بویانگ چشمهاش پر از اشک شد...
بویانگ لبخند زد و دستش رو توی دست پدرش گذاشت.
_بویانگ...
_شما مقصر هیچ چیزی نیستید پدر...من تاابد به داشتنتون افتخار میکنم...
لبخند زد و سر تکون داد.وزیر به صورت آرایش شده ی زیباش خیره موند و آه کشید...
کنار هم قدم برداشتند و وقتی به محل مراسم رسیدند پادشاه و همه ی دربار منتظر نشسته بودند.
پدر دست بویانگ رو به نرمی رها کرد و بویانگ با لبخند همراهیش کرد.
دامنش رو بالا گرفت و همراه با صدای موسیقی با وقار از راه پله بالا رفت.روبروی شاهزاده قرار گرفت و با بی حسی تمام وجودش بهش خیره موند.
کاهن معبد متنی در ستایش ازدواج میخوند و اون دو با نگاهشون بهم تیر پرتاب میکردند.وقتی سخنرانی تمام شد به عروس و داماد فرمان داد تا بهم تعظیم کنند.
ندیمه ها به جونگین کمک کردند و سه بار جلوی بویانگ تعظیم کرد و بویانگ دقیقا همین کار رو برای جونگین تکرار کرد.
اون ها رو بطور رسمی همسر اعلام کردند و صدای شادی و سرور جمعیت بلند شد.کنار هم ایستادند و به جمعیت نگاه کردند. جونگین بازوش رو جلو آورد و بویانگ بی میل دستش رو دورش حلقه کرد.راه پله رو پایین اومدند و جلوی پادشاه،ملکه،ولیعهد و همسرش تعظیم کردند...
بعد از برگزاری تشریفات و سخنرانی پادشاه همه ی خدمتکارها اون دو رو تا محل اقامتشون همراهی کردند...
باورش برای هر دو سخت بود اما وقتی وارد اون عمارت شدند...
وقتی همه تنهاشون گذاشتند و فقط خودش و اون مرد موندند...
انگار چاره ای جز باور کردن نبود ،
راهی به جز پاک کردن گذشته ی شیرینش و ورق زدن یک فصل دیگه باقی نمونده بود...
حالا اون شاهزاده همسر بویانگ بود و نمیخواست باورش کنه...

❃❃❃

*کامنت گذاران به بهشت میروند."قال الشاینی"*

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Where stories live. Discover now