❃30τн❃

102 33 14
                                    

سی'

دوباره با صدای پا پرید.هر سربازی که کشیک میداد و رد میشد میپروندش و این اصلا کمکی به بهتر کردن دردش نمیکرد.دیگه پزشک نمی اومد؟

اما قدمهای جدید دیگه رد نشدند و ایستادند.میدونست احتمالا پادشاهه و قراره دوباره قلبش رو هزار تیکه کنه.تکون نخورد اما وقتی صدای ییشینگ بلند شد تمام بدنش لرز شد:بانوی من...

مرد زمزمه کرد اما بویانگ واضحا شنید.به سختی بلند شد و چشمهای شینگ با بیدار بودنش درشت شد.

_بانوی من...

لبخند بی جونی زد:ییشینگا...

_چرا...چرا اینکارو کردید بانوی من؟

_بگم که بری بذار کف دست عالیجنابت؟

با لبخند گفت و ییشینگ لبهاشو روی هم فشار داد:بهرحال دیگه کار از کار گذشته!

دوباره داشت بی حال میشد.نمیتونست تکیه بده و فقط سرش رو به نرده ها تکیه داد:برام پاپوش درست کردن؛اینو خودت هم فهمیدی!

ییشینگ سر تکون داد.

_اگه انکارش میکردم چیزی جز شکنجه عایدم نمیشد.همه ی مدارک علیه منه؛بازرس ها رو هم خریدن!

ییشینگ اخم کرد.
بویانگ هر لحظه بیشتر صداش تحلیل میرفت:تصمیم گرفتم بجای جنگیدن کنار بکشم؛اینطوری اون خائن احساس امنیت میکنه و از سوراخش میاد بیرون!

_بانوی من!
ییشینگ بهت زده صداش زد.

_بعد از رفتن من حواستون به اتفاقات قصر باشه.وقتی رقیب از میدون بدر شه دیگه خیالش راحت میشه و با اشتباه و اطمینان خاطر دست به خیانت میزنه.اونطوری راحت توی دامتون میفته.

ییشینگ ناباورانه سرش رو به اطراف تکون داد:چرا..چرا اینا رو به عالیجناب نگفتین؟چرا اونطوری از خودتون دورش کردید؟

بویانگ لبخند زد:چون اون مرد باید دل بکنه!

ییشینگ آروم پلک زد.

بویانگ ناله ی آرومی کرد:این اسمش عشقه نه شینگ؟

پلکهاش روی هم افتاد و نرده رو توی دستش فشار داد.

ییشینگ ترسیده نگاهش کرد.وقتی دید هیچکس اونجا نیست خودش تا درمانگاه شروع به دویدن کرد...
عشق؟فقط یه واژه ی حقیر بود در برابر اون زن و مرد...

❃❃❃

وقتی در باز شد و مینجو بچه به بغل وارد شد دو مرد از هپروت بیرون اومدند.مدت زمانش از دستشون در رفته بود اما انگار سالها بود که هر کدوم توی افکارشون غرق بودند و با هم حرف نمیزدند.
شی یون رو روی زمین گذاشت و کوچولو تا تخت پدرش تاتی تاتی کرد.(نمیدونم شما هم این کلمه رو استفاده میکنید یا نه طپپطپطپسپس><)

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Where stories live. Discover now