پنجاه و چهار
دختر کنار کای چند لحظه سرتاپاشو برانداز کرد و مادر گفت: سوهی دختر عموی کای ماست.
و رو به دختر جوان گفت: لیلی دوست دختر کایه.
سوهی لبخند کجی زد و گفت: خوشوقتم.من همسر سابق کای ام!
از عمد جمله ش رو اینطوری گفت و لیلی از شوک در اومده لبخند زورکی ای زد.خب اون اصلا خوشوقت نبود برای همین هیچ جوابی نداد.
به سمت کای رفت و گفت: حالت خوبه؟
کای اخمهاشو تمام مدت توی هم کشیده بود و بی حرف سر تکون داد.
هم بوسیده نشده بود و هم حالش با این جمله ی مسخره پرسیده شده بود!
بعد از کلی تقلا و فرار روی ویلچر دیده بودش و واقعا روز زیبایی رو شروع کرده بود." چه خبر از زندگی کیم کای ؟" رو نشنیده بود و فعلا کفری بود.مادر که جو رو سنگین دید گفت: حتما گرسنه ای سوهیا! بیا غذا بخور.
و رو به اون دو تا گفت: وقت داروهاته !
در واقع رو به کای گفت اما منظورش به هر دوشون بود که برن داخل اتاق.
لیلی پشت ویلچرش قرار گرفت و دست چپش رو روی دستگیره گذاشت اما کای خودش چرخهارو هل داد و به سمت اتاقش رفتند.
صدای سوهی که میگفت" اوپا غذا نمیخوره؟" رو شنیدند اما اهمیتی ندادند و لیلی در رو پشت سرشون بست.چند دقیقه سکوت بود و کای که داروهاش رو از روی میز برمیداشت.
لیلی بیحرف جلو رفت و ظرف رو ازش گرفت و دونه دونه قرص هارو درآورد و گرفت سمتش.
_ لی سوران توی این دنیا حسابی ضعیف بدنیا اومده!
نگاه لیلی از روی لیوان آب بالا اومد و روی پوزخندش نشست.کای زیاد به زندگی گذشته شون اشاره نمیکرد و لیلی بااینکه داشت از فضولی خفه میشد عمرا اگه دیگه بهونه میداد دستش و برای همین حالا که کای خودش شروع کننده بود مات و گیج پلک زد.
لبهاشو روی هم فشار داد و گفت: لی سوران هم یه بچه ی یتیم بود که کسی فکر نمیکرد همچین شیطانی بشه.
_ اما اون یه پدر خوانده ی تاجر داشت که اونو به همچین راهی کشوند.
چند لحظه بهم خیره موندند و لیلی لبخند کمرنگی زد: قرار نیست توی دنیای جدید تمام اتفاقات زندگی قبلی موبهمو تکرار بشن.ممکنه مسیر متفاوت باشه و مقصد یکی!
کای نفس عمیقی کشید.لیلی بعضی وقتا واقعا دهنشو میبست!
لیوان رو با دست چپ داد دستش و تمام مدتی که پسر روبروش داشت دارو میخورد به زمین خیره مونده بود و غرق فکر...
کای هم نگاهشو ازش نمیگرفت.
YOU ARE READING
❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃
Historical Fiction🌺 نیلوفر آبی 🌺 ❃ ژانر: عاشقانه،درام،تاریخی،محدودیت سنی +۱۹ ❃ شخصیت ها:کیم جونگین،کانگ بویانگ، جانگ ییشینگ و ... ❃ نویسنده : - @shiningpark ❃ چنل : -@shiny_ownstory ❃ چیزی که از کودکی همیشه بهم گفته بودند این بود " مراقب باش چی آرزو میکنی..." جمله...