چهل و هشت
کای به نیمرخ بی حس دختر کنارش خیره مونده بود به امید یه واکنش جذاب اما با دیدن فشرده شدن بند کیفش توی دستهاش لبخندش محو شد.
_لی لی؟لی لی نگاه ناخواناش رو از روبرو گرفت و داد به پسر ذوقزده ی کنارش.چند لحظه منگ نگاهش کرد.انگار توی این دنیا نباشه و انگار غرق فکر باشه بهش خیره مونده بود و وقتی کای دوباره صداش زد گفت : اوه...تو یه سوارکاری؟
کای هم حالا گیج بود : نه ، فقط برای تفریح اومدیم اینجا.ولی انگار تو دوست نداری!
لی لی لبخندی زد: چرا دوست نداشته باشم.خیلی هم جذابه!
کای به لبخند فیکش خیره موند و گفت: اگه بگی دوست نداری ناراحت نمیشم!
_ یعنی تاحالا متوجه نشدی که من با کسی تعارف ندارم کیم کای؟
کای سری تکون داد.راه افتاد و لی لی هم کنارش قدم برداشت.از قبل رزرو کرده بود و وقتی اسمش رو گفت هدایت شدند به سمت داخل.بهشون لباس مخصوص دادند و هر کدوم به سمت رختکن جداگانه شون رفتند.
وقتی لی لی از رختکن بیرون اومد کای منتظر بود و با دیدنش چند لحظه مات موند.
_واو!لی لی خندید: این نگاهت خیلی منحرفانه بود!
_ و این تیپت خیلی منحرفانه تره!
هر دو خندید و کلاه هارو روی سر گذاشتند.مربی بهشون خوشامد گفت و برای یک جلسه بطور خلاصه شروع به گفتن مقدمات و نکات اصلی کرد.وقتی که میخواستند سوار اسب بشن گفت: چون دفعه ی اولتونه و تا حالا سوار نشدید، پیشنهاد من اینه که اول با هم بشینید که اگه یکیتون خواست سر بخوره یا تعادلش رو از دست داد اون یکی بتونه بگیرش!
بهم نگاه کردند و کای گفت: اول من میشینم!
پاش رو روی رکاب گذاشت و نشست.مربی رو به لی لی گفت: پات رو بذار روی رکاب، با دستهات باید دو طرف زین رو بگیری اما حالا چون کای نشسته با دست راستت کای رو بگیر.و رو با کای گفت: کمکش کن دفعه ی اول رو بیاد بالا.
کای سر تکون داد و دست دراز کرد سمتش.لی لی پای راستش رو روی رکاب گذاشت و زین و دست کای رو گرفت و نشست.البته معتقد بود که زحمت خاصی نکشیده چون کای رسما کشیدش بالا ولی بهرحال برای چند لحظه استرس باعث شد ضربان قلبش تندتر بشه و حالا که نشسته بود کمی بهتر بود.
هنوز موفق نشده بود به شرایط عادت کنه که دست راست کای دور کمرش حلقه شد و نفسش دیگه کلا درنیومد.مربی داشت توضیح میداد که چجوری افسار رو بگیرن و چجوری اسب رو فرمان بدن و لی لی با دو دست افسار رو محکم گرفته بود و کای هم با دست آزادش.
قرار بود اول لی لی تمرینهارو اجرا کنه و کای فقط گرفته بودش.با اضطراب ضربه ی آرومی به شکم اسب زد اما حرکتی نکرد.
YOU ARE READING
❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃
Historical Fiction🌺 نیلوفر آبی 🌺 ❃ ژانر: عاشقانه،درام،تاریخی،محدودیت سنی +۱۹ ❃ شخصیت ها:کیم جونگین،کانگ بویانگ، جانگ ییشینگ و ... ❃ نویسنده : - @shiningpark ❃ چنل : -@shiny_ownstory ❃ چیزی که از کودکی همیشه بهم گفته بودند این بود " مراقب باش چی آرزو میکنی..." جمله...