❃41sτ ; ᴇɴᴅ ᴏғ sᴇᴀsᴏɴ 1❃

133 28 42
                                    

چهل و یک

از در که بیرون اومد مرد جوان به روش تعظیم کرد و لبخند زد :کجا بودی تا حالا ؟

ییشینگ هم لبخند چالداری بهش هدیه داد : بستن پرونده ی آهنگری و خلاص شدن از ماجراش!

اخمی کرد : یعنی همه چیز تموم شد ؟

_اینطور به نظر میرسه !

بویانگ اما بعد از چند لحظه فکر زیرلب گفت: فعلا که تازه شروع شده!

ییشینگ چند ثانیه نگاهش کرد: نگران چی هستید بانوی من!این اولین باری نیست مینگ پاشو از گلیمش دراز کرده.مثل همیشه پادشاه میره و ساکتش میکنه.

بویانگ لبهاشو روی هم فشار داد.مویون که بالآخره بچه هارو تحویل نائون داد و اومد گفت : مراقب خودت باش شینگ !

ییشینگ لبخند زد و بویانگ از کنارش عبور کرد.مویون جلو اومد و گفت : اگه پادشاه بره جنگ تو هم همراهش میری؟

ییشینگ چند لحظه نگاهش کرد و گفت : باید بانو دستور بده!

مویون سر تکون داد : پس روی مغزش کار میکنم که نذاره!

ییشینگ گیج اخم کرد.مویون بی حرف اضافه پشت سر بویانگ راه افتاد و نگاه شوکه ی مرد جوان تا چند لحظه دنبالشون رفت.

مویون پشت سرش می رفت و صداش بلند شد : اشکالی نداره توی این وضعیت بریم شیرینی بپزیم؟

_ وضعیت قصر که طوریش نیست.اگه یک کم دیگه صبر کنم از انتظار میترکم!

مویون خندید.بویانگ هم بهش لبخند زد و رفتند.

وارد آشپزخونه که شدند حس کرد شاید تنها جایی از قصر که اینقدر دلتنگش بود همین آشپزخونه ی مجهزش بود...

دو تایی مشغول آماده کردن وسایل بودند و بویانگ نمیذاشت مویون خیلی دخالت کنه.حتی اگه قرار بود مویون فکر کنه توی دست و پاعه اشکالی نداشت بهرحال سلامتیش مهم تر بود.

ذهن های مشغولشون اجازه نمیداد خیلی با هم حرف بزنند.بویانگ چند تا کار ساده رو بهش سپرد و خودش مشغول خمیر درست کردن شد.

وقتی حسابی از کت و کول افتاد و مشغول قالب زدن شد گفت :وقتشه مواد تزئینش رو درست کنی مویون!

جوابی از مویون نگرفت ، عوضش صدای پا شنید و باعث شد اخم کنه.خواست برگرده که محکم از پشت بغل شد.چند لحظه شوکه موند و وقتی توی گردنش شروع به نفس کشیدن کرد لبخند زد :میخوای منو بدعادت کنی ؟ که دیگه بدون بغل نتونم شیرینی بپزم؟

_آفرین! دقیقا قصدم همین بود.

بویانگ خودش رو بیشتر بین بازوهاش حل کرد و زمزمه وار گفت :هر کار دوست داری بکن!

مرد قد بلند شقیقه و بعد گردنش رو چند بار بوسید و بویانگ همونجا جا خوش کرد.وقتی بعد از چند دقیقه تصمیم گرفت برگرده و نگاهش کنه اول با مقاومت جونگین مواجه شد اما بهرحال برگشت و با دیدن لباس هاش لبخندش خشک شد.

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Where stories live. Discover now