❃7τн❃

109 38 30
                                    

قسمت هفتم

با صدای مویون که دم گوشش آروم اسمش رو میگفت پلکهاش رو از هم فاصله داد.چند لحظه نگاهش کرد و مویون گفت:بیدار شدید؟

بلند شد و نشست.چند لحظه سرجاش به اطراف خیره موند و مویون همونطور که سینی غذا رو روی زمین براش میذاشت گفت:چرا بااین لباس ها خوابیدید بانوی من؟باید عوضشون میکردید.

بویانگ که تمام تلاشش رو روی این گذاشته بود که به دیشب فکر نکنه بی حرف بلند شد.صورتش رو شست و پشت پرده لباس هاش که چروک شده بودند عوض کرد.

وقتی بیرون اومد مویون منتظر ایستاده بود و گفت:بذارید موهاتون رو ببندم!

بویانگ همونطور که بافت موهاش رو باز میکرد به سمت غذاها رفت و گفت:بذار یه چیزی بخورم!

مویون به چهره ی دمغش خیره مونده بود و گفت:شاهزاده زودتر رفتند و در کلاس درس منتظرتون هستند.

بویانگ با لپ های پر بی تفاوت گفت:به من مربوط نیست هر کار دوست داره بکنه!

_بانوی من...

مویون آروم گفت و بویانگ نگاهش کرد.

_اینجا قصره...باید نقابی از جنس آهن به صورت بزنید و احساساتتون رو به راحتی بروز ندید!

بویانگ تلخ خندید:حتی به تو هم نگم؟

مویون سر به زیر انداخت:من تا ابد شنوای حرفهاتون هستم بانوی من!

بویانگ نفس عمیقی کشید.

از جا بلند شد و مویون موهاش رو در سکوت بست.
تا کلاس درس همراهیش کرد اما هر لحظه بابت بهم زدن اعصابش سر صبح خودش رو لعنت میکرد.
وقتی بویانگ بی حتی نیم نگاهی کنار شاهزاده نشست آه کشید و عقبتر ایستاد.

تمام مدت معلم درسش رو در هاله ی خاکستری جوی که اون دو تا ساخته بودند داد و وقتی تمام شد بویانگ زودتر بلند شد.

_باید کجا برم؟

_جلسه ی هیئت دولت سرورم!

همونطور که به سمت مویون میرفت مکالمه ی شاهزاده و ندیمش رو شنید.چند لحظه به مویون نگاه کرد و روی پاشنه چرخید.به سمت شاهزاده رفت و با حضورش خدمتکارها چند قدم به عقب رفتند.

ثانیه ای بهم با چشمهای تیره بهم خیره موندند و بویانگ گفت:از قصر خارج میشم!اگر دلیلش رو میخواید بدونید،برای دیدن مادرم و همچنین پیدا کردن گذشته ای که شما انگار بیشتر از خودم خبر دارید میرم!و اگر فکر میکنید دلیلش چیزی به جز این و خیانت به این پیوند مقدسه،متاسفانه کاری برای ذهنیتتون نمیتونم بکنم سرورم!

پوزخند پر از حرصی زد و لبهای مرد روبروش روی هم فشرده شد.تعظیم کوتاهی کرد و به سمت اقامتگاه برگشت...

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Where stories live. Discover now