❃40τн❃

87 29 22
                                    

چهل

_فکر کرد چون بچه ها رو نجات داده یعنی آدم خوبیه ؟ اگه خیلی دلرحم بود چرا همه رو نجات نداد ؟ چرا اون پادشاه احمق و عوضی رو نکشت و مردم بیگناه رو نجات نداد ؟

بویانگ مات مونده بود: ولی تو پیش یه تاجر بزرگ شدی!

سوران خندید.مثل دیوونه ها قهقهه زد و گفت : بعد از پنج سال آوارگی و گرسنگی کشیدن آره ! بالآخره وقتی توی یخبندون از سرما کبود شده بودم و التماس میکردم یکی بهش کمک کنه اون مرد پیداش شد و نجاتم داد.برای همین هم حاضرم کشورم رو دو دستی بهش بدم .چون شما آشغالا فقط بهم درد دادید اما اون نجاتم داد.قاچاق به مینگ؟ حتی اگه سلطنت رو هم بخواد بهش میدم.کاری که داشتم انجام میدادم.

حالا همه مبهوت بودند.ییشینگ و جونگین هم که تا حالا یکه تازی میکردند شوکه مونده بودند.

چند لحظه سکوت بود و نگاه های پر از نفرت دو زن به همدیگه.

_ کاش ما آدمها دست از ترحم الکی برمیداشتیم...

بویانگ زمزمه کرد و توجه همه بهش جلب شد.

وقتی سر بلند کرد و توی چشمهای سوران خیره شد چشمهای قرمز و صورتش خیس بود: این حرف درسته.اگه وزیر اعظم دست از ترحم بیجاش برمیداشت تو زنده نبودی که جواب دلرحمیش رو با زهر بدی!

سوران خندید: تو هم نبودی!

بویانگ تلخ خندید و صورتش رو پاک کرد: درسته.من هم نبودم.من هم نبودم که ولیعهد بیچاره و وزیراعظم رو به کشتن بدم!همسرش و کیم جونگین و شاید خیلی های دیگه رو بدبخت کنم.هیچکدوممون نبودیم و دنیا جور دیگه ای میچرخید.درسته!تصمیم اون مرد اشتباه بود.و تاوانش رو با مرگش داد.

دوباره صورتش رو پاک کرد : اما تو که فکر میکنی در حقت ظلم شده.ذات آدما عوض نمیشه! اگه وزیر اعظم به جای من تورو به فرزندی میگرفت هم مطمئنم همین هیولایی که هستی میشدی!

سوران خندید.بویانگ به عقب قدم برداشت و کنار جونگین ایستاد.مرد جوان دوباره دستش رو محکم گرفت و با لحنی خثنی دستور داد : ببریدش!

سربازها اومدند و برش گردوندند.چند لحظه سکوت بود و فین فین بویانگ. جونگین آهسته پشتش رو ناز میکرد.با حس عطر آشنایی سر بلند کرد و با نگرانی نگاهش کرد : یونگ کجاست ؟

ییشینگ هم نگران بود : پیش خواهرش!

_ مویون ؟

_ درمانگاه قصر.

لبهاشو روی هم فشرد و مردهای زندگیش رو در کنار هم نگاه کرد : حالا چی میشه ؟

جونگین و ییشینگ نگاهی بهم انداختند و شونه بالا انداختند.

جونگین : اون عوضی به سزای عملش میرسه.تو هم برمیگردی سر زندگیت!

خیلی عادی گفت و بویانگ بینیش رو بالا کشید : من اشراف زاده نیستم!دیگه همه چیز رو شد...

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Donde viven las historias. Descúbrelo ahora