❃20τн❃

103 27 8
                                    

بیست

از روی اسب خودش رو پرت کرد پایین و وارد شد.بویانگ با نگرانی پیاده شد و به سمت شینگ برگشت.

_فکر کنم نیاز باشه اجازه بدین با این موضوع کنار بیاد.بهرحال هم آشغالی هم بوده پدرش بوده...

بویانگ آروم پلک زد.شینگ آهسته گفت:کار من نیست...قسم میخورم!

بویانگ نگاهش کرد:شینگ!

شونه ش رو فشار داد.

_اما مطمئنم سوءقصده!پادشاه آدمی نیست که به مرگ طبیعی بمیره!مطمئن باشید اونقدر اون قاتل کاربلد بوده که ردی بجا نذاشته.اما اون من نبودم...

بویانگ سر تکون داد:بهت ایمان دارم!

شینگ لبخند کمرنگی زد.بویانگ آهسته فاصله گرفت و ییشینگ براش تعظیم کرد.بویانگ با حالتی دلمرده ازش خداحافظی کرد و دنبال همسرش راه افتاد.

این مرگ و میرهای لعنتی چی میگفتن این وسط؟

جونگین رو وقتی پیدا کرد که خودش رو به جمعیتی که ضجه میزدند رسونده بود.از پادشاه متنفر بود اما همین الآن بخاطر غصه ای که جونگین داشت میخورد اشکش در اومده بود و حالش از این دل نازکی خودش بهم میخورد...
🤍🤍🤍

روی زمین نشسته بود و پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود که در باز شد و از جا پرید.روبروش ایستاد و نگران نگاهش کرد.پسر جوان کلاهش رو درآورد و انداخت روی میز.نگاهش کرد و لبخند زد.بویانگ آروم پلک زد و گفت:چیزی خوردی؟

جونگین نفس عمیقش رو داد بیرون.بویانگ منتظر بهش خیره موند و وقتی دید جوابش منفیه گفت:برات غذا درست میکنم!

و خواست از کنارش رد شه که دستش رو گرفت.اول دستش و بعد خودش رو نگاه کرد:الآن نصفه شبه؛کسی نمیفهمه من رفتم توی آشپزخونه!

_چرا نخوابیدی؟!

صدای جونگین نرم و خسته بود.بویانگ لبهاشو روی هم فشار داد:هر وقت غذا خوردی باهات حرف میزنم!

جونگین لبخند کمرنگی زد و چند لحظه بعد پشت سرش راه افتاد.
توی تاریکی قدم برداشتند و وارد آشپزخونه ی سوت و کور شد.بویانگ چراغ هارو روشن میکرد و همه کارهاشم تند و تند انجام میداد.انگار عجله داشت.

همونجا دم در تکیه زد به دیوار و به کارهاش خیره موند.بویانگ با نهایت سرعت مواد رو آماده و مخلوط میکرد؛بهم میزد و توی قابلمه میریخت.وقتی خواست شعله رو روشن کنه با دیدن اینکه از قبل روشنه برگشت و جونگین رو دید:تو هم اومدی؟

جونگین لبخند زد.بویانگ ظرف هاش رو روی شعله گذاشت و چند لحظه منتظر بهشون خیره موند که یک جفت دست از پشت دور شکمش حلقه و باعث شد تمام بدنش لرز بره.

چونه ش رو به شونه ی بویانگ تکیه داد و بویانگ چند لحظه بی حرکت ایستاد.

_همه چیز،درست میشه!

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Where stories live. Discover now