چهل و چهار
_ واقعا لی جانگ پسر خالته ؟
بعد ازاینکه دو تا لاته جلوشون قرار گرفت کای پرسید و لی لی سر تکون داد: آره ؛ انگار میشناسیش! فن ؟
کای نیشخندی زد : فن که نه ! من فن کس خاصی نیستم.فقط اگه آهنگ جالبی ببینم گوش میدم و از سبک لی جانگ خوشم میاد!
لی لی لبخند زد : اینکه توی این چیزهای کوچیک شبیه همیم رو دوست دارم!
_ تو هم ؟
_ من زمانی فن گرل بودم.اما الآن فقط موسیقی رو گوش میدم.دیگه یه فن کله خراب نیستم!
_ باید فن پسر خاله ت باشی!
_ آهنگای اون بی عقل رو که اصلا گوش نمیدم!
هر دو خندیدند و کای شکلات تلخ رو گذاشت گوشه ی لپش: چطوری اون چینیه و تو کره ای ؟
_ اوپا دو رگه است.خاله م با یه تاجر چینی ازدواج میکنه و میره چین.اوپا اونجا بدنیا میاد و بزرگ میشه.حالا هم همونجا فعالیت داره و هم کره.
کای متفکرانه بهش خیره مونده بود : و واقعا بینتون حسی نیست؟
لی لی کمی از قهوه شو مزه کرد : اوپا مثل برادرم میمونه.ما همبازی دوران بچگی بودیم ؛ گرچه از هم دور بودیم اما بهترین دوست های همدیگه بودیم. لی اوپا مثل یه دوست و یه برادر میمونه برام . تا حالا بهش فکر نکردم که عاشقش باشم.
_ خب حالا فکر کن!
_ چه سوالایی میپرسی کیم کای!
_ میخوام نظرتو بدونم خب!
لی لی شونه بالا انداخت : اگه یه روزی بهم بگه عاشقمه قبولش میکنم.ولی اینکه خودم در فراقش بسوزم و بخوام آینده مو باهاش تصور کنم . ایده ای ندارم. فعلا فقط دوستیم.
کای سری تکون داد و کله شو به سمت فنجون خم کرد و بوی قهوه رو نفس کشید.
_ تو چی ؟
لی لی بعد از چند دقیقه گفت و کای جوابش رو داد : من چی ؟
_ دوست دختر نداری؟
_ نه .
_ خب ؟
کای نگاهش کرد : اگه لی جانگ بهم پیشنهاد بده ؟ نمیدونم ! تصمیم گیری سخته!
لی لی زد زیر خنده : لوس مسخره!
کای هم خندید و به پشتی صندلی تکیه داد : جالبه که ما هیچ چیز از هم نمیدونیم اما نشستیم روبروی هم و راجع به خصوصی ترین مسائل زندگی هم سوال میکنیم!
لی لی لیخند زد : خب این خیلی خاصه!
کای پوزخند زد : تقدیرمون بهم گره خورده و اینا ؟
پوکر شد : اینقدر دخترا بهت درخواست دادن که حرفه ای شدی!!!
کای قیافه ی مغرورانه ای به خودش گرفت و با اون هودی کرم خرسی بیشتر کیوت شد !
ESTÁS LEYENDO
❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃
Ficción histórica🌺 نیلوفر آبی 🌺 ❃ ژانر: عاشقانه،درام،تاریخی،محدودیت سنی +۱۹ ❃ شخصیت ها:کیم جونگین،کانگ بویانگ، جانگ ییشینگ و ... ❃ نویسنده : - @shiningpark ❃ چنل : -@shiny_ownstory ❃ چیزی که از کودکی همیشه بهم گفته بودند این بود " مراقب باش چی آرزو میکنی..." جمله...