سیزده
_واووو چقدر قشنگه !
با دیدن آتیش بازی های توی آسمون با ذوق گفت و لبخند زد.
_همیشه آتیش بازی از نزدیک خیلی قشنگتره تا از قصر !
جونگین توی شلوغی بغل گوشش گفت و بویانگ با خنده تایید کرد:من هم همیشه از خونه تماشا میکردم چون مادرم میترسید توی این شلوغی بیام بیرون.از اینجا خیلی قشنگتره!
جونگین خندید و سر تکون داد.از بین جمعیت و شلوغی بازار میگذشتند و جلو میرفتند و با ذوق اطراف رو نگاه میکردند.
جونگین گفت:بیا بالون بخریم!بویانگ به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کرد و سر تکون داد.
به سمت مادربزرگی که بالون میفروخت رفتند و دو تا خریدند؛صورتی و بنفش!گوشه ای خلوت رو انتخاب کردند و برای نوشتن روی بالون هاشون باید بهم کمک میکردند.
جونگین رو بهش پرسید:حتما آرزو میکنی عشق حقیقی نصیبت بشه خانوم رومانتیک!!
و پوزخندی زد.
بویانگ همونطور که با نوشتن درگیر بود چشم غره ای بهش رفت و گفت:اگه با شاهزاده ازدواج نمیکردم احتمالا همین آرزو رو مینوشتم!اما حالا بعنوان عضوی از دربار باید بافکرتر آرزو کنم.
جونگین چند لحظه بهش خیره موند و گفت:اون چیه؟
بویانگ نفس عمیق کشید.بلند شد و دامنش رو تکوند و گفت:که مردم همیشه خوشحال و راضی باشند؛قلب هاشون پر از محبت باشه و هیچوقت طعم فقیری رو نچشند!این خواسته ی منه،شاهزاده چی؟
جونگین که تمام مدت بهش خیره مونده بود لبخند کجی زد:نیازی نیست شما بدونید!
بویانگ اخم کرد:یااا!
جونگین با لبخند موذیانه ش بالونش رو روشن کرد و کم کم رهاش کرد تا فاصله بگیره.شعله رو به بویانگ که با اخم نگاهش میکرد داد و تا محو شدن بالون هاشون توی آسمون بهشون خیره موندند.
نگاه هر دو پایین اومد و بویانگ خواست دوباره چشم غره بره که عبور بیملاحظه ی مردی از پشت سر هلش داد و پرت شد به سمت جونگین.چشمهای جونگین درشت شدند و گرفتش و با اخم سرک کشید اما نتونست متوجه اون کسی که بدون معذرت خواهی اینکار رو کرده بشه.نگاهش کرد:حالت خوبه؟بویانگ صاف ایستاد و سر تکون داد.اون هم مسیر رفتش رو نگاه کرد و اخم کرد:مردک بیشعور!
جونگین هم اخم کرده بود.چند ثانیه همدیگه رو نگاه کردند و جونگین گفت:بریم چیزی بخوریم؟
بویانگ لبخند زد:من یه غذافروشی خوب میشناسم!
کنار هم راه افتادند به سمتی که بویانگ نشون میداد اما چند دقیقه بیشتر طول نکشید که یکدفعه بویانگ با دیدن مردهای سیاه پوشی که خیلی دورتر از جلوی چشمش رد شدند دست جونگین رو گرفت و شروع به دویدن کرد.جونگین که هیچ ایده ای از ماجرا نداشت فقط پشت سرش دوید و وقتی بین دو دیوار قایم شدند شوکه گفت:معلوم هست چخبره؟
YOU ARE READING
❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃
Historical Fiction🌺 نیلوفر آبی 🌺 ❃ ژانر: عاشقانه،درام،تاریخی،محدودیت سنی +۱۹ ❃ شخصیت ها:کیم جونگین،کانگ بویانگ، جانگ ییشینگ و ... ❃ نویسنده : - @shiningpark ❃ چنل : -@shiny_ownstory ❃ چیزی که از کودکی همیشه بهم گفته بودند این بود " مراقب باش چی آرزو میکنی..." جمله...