❃22ท∂❃

145 33 26
                                    

بیست و دو

*این قسمت رو با دقت بخوانید*
*قسمت های Italic(فونت کج)یادآوری خاطره هستند*

از جلسه ی دولت که پاش رو بیرون گذاشت با دیدن آدمهای روبروش بالآخره لبخند کمرنگی زد.جلو رفت و زن با دیدنش لبخند زد و تعظیم کرد:عالیجناب!

با لبخند به بچه ی توی بغلش نگاه کرد و گفت:هوا برای این فسقلی سرده نونا!

مینجو لبخند کمرنگی زد:حسابی پوشوندمش.از قصر ملکه برمیگردم!شنیده بودم مادر اذیتش کرده برای دلجویی رفتم!

لبخند جونگین محو شده بود.آروم پلک زد و مینجو گفت:خبر نداشتید؟

_دوباره؟

بی روح گفت و مینجو نگران نگاهش کرد:چیزی که من خبر دارم این بود که به قصرش رفته تا پزشک بارداری رو تایید کنه اما خیلی بیشتر از این پیش رفته...

جونگین نفس عمیق کشید.تازه از جهنم دیشب اطلاعی نداشت...

مینجو متوجه حالت چهره ی برادر نشد و ادامه داد: حالش زیاد خوب نبود طفلی!اصلا مثل همیشه باهام حرف نزد و با مین بازی نکرد.فقط نشونده بودش توی بغلش و میبوسیدش.

آه کشید.جونگین رو نگاه کرد و گفت:همه چیز روبراهه سرورم؟

جونگین لبخند زد:نه نیست نونا!

چهره ی مینجو پر از نگرانی شد.برادر، فسقلی رو بوسید و گفت:هوا سرده،سریع به قصر برگردید!

تا لحظه ای که ناپدید شد خواهر بزرگتر نگاهش کرد و قلبش از نگرانی پیچ و تاپ خورد.

چند قدمی رفتند و جونگین مسیرش رو کج کرد.

_نیازی نیست شما بیاید!برگردید به قصر!

_اما عالیجناب-

_جای دوری نمیرم!همینجام...

پیشکار با چهره ای ناراضی چرخید و رفتند.جونگین برگشت و به مسیرش ادامه داد.وقتی به مقصد رسید دو درجه قلبش کندتر میزد.وارد قصری که تمام کودکی رو توش گذرونده بود شد.مدت ها بود کسی توش زندگی نمیکرد و حالا تاریک و خاکی بنظر میرسید.
از دیشب که مادرش یکسری از خاطراتش رو توی صورتش کوبیده بود تمام ذهنش به فعالیت افتاده و از بچگی مرور کرده بود...مدام خاطراتش میرفتند و میومدند و به لطفشون دیشب یک دقیقه هم خواب نرفته بود...

"به مناسبت جشن شکرگزاری وزرا بهمراه خانواده هاشون به قصر دعوت شده بودند.جونگین از جشن ها بدش میومد چون همیشه تنها بود و خواهر و برادر و مادر همگی نزدیک پادشاه مینشستند و کسی به جونگین کوچولو اهمیتی نمیداد.

گوشه ی قصر بی حوصله نشسته بود و به رفت و آمد وزرا و ادای احترام خانواده هاشون اهمیتی نمیداد.مینجو نونا کنار ملکه نشسته بود و ولیعهد نوجوان هم کنار پادشاه با سینه ای جلو داده جاخوش کرده بود.دستشو زیر لپش تکیه داده بود و پوف کلافه ای کشید.اعلام ورود وزیر فرهنگ و خانواده هم یکی مثل بقیه بود،قرار نبود با اون ورود جونگین صاف تر بشینه و چشمهاش بازتر بشن...

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Donde viven las historias. Descúbrelo ahora