چهل و شش
_ من فکر کنم که ، دوستت دارم!
بعد از هزار بار مردن و زنده شدن گفت.و واقعا هیج ایده ای نداشت که دقیقا وات د فاک؟کای چند لحظه گیج پلک زد.بالآخره نفس عمیقی کشید و گفت : لی لی تو نمیتونی اینکارو باهام بکنی!
لبهاشو روی هم فشار داد : اگه میخوای ردم کنی من ، من واقعا نمیخوام معذبت کنم . فراموشش کن و مثل قبل دوست بمونیم !
با کاپوچینو رسما سوخت اما بهرحال ضرب و زوری بود قورتش داد و مجاری گوارشیش صاف شدند.چند لحظه سکوت بود و کای گفت : بخاطر این نیست که تورو نمیخوام ؛ یا استایل من نباشی یا این چیزا.
_ پس مسئله چیه ؟
لحنش کمرنگ و کلافه شده بود و لی لی داشت خودش رو سرزنش میکرد.
_ تو خیلی چیزها رو راجع به من نمیدونی!
_ خب اگه دوست داشته باشی میتونی بهم بگی.ما همه پراز نقصیم.حتما تو هم نمیدونی.میتونیم بیشتر آشنا شیم و اگه توی رابطه ی جدی باشیم-
_ من یکدفعه ازدواج کردم!
جمله ی سرد کای حرفش رو قطع کرد و لبهای دختر روبروش روی هم فرود اومد.
چند لحظه بهم خیره موندند و لی لی بعد از یک دوره بهت بی پایان گفت : مگه ، چند سالته که ... ؟
حرفش ادامه پیدا نکرد.چون خودش هم نمیدونست چجوری باید این مکالمه رو پیش ببره.انگار حتی باور نکرده بود که درست شنیده یا نه.
_ بیست و دو سالمه.امسال درسم تموم میشه.لی لی گیج و پراز سوال بهش خیره مونده بود و کای نفس عمیق کشید.
_ سالی که دانشگاه قبول شدم عموم و زن عموم توی یه تصادف مردن و دخترشون هم سرش شکست و مدتی توی بیمارستان بود.وقتی مرخص شد غمگین و بیمار بود و من زیادی دلم براش میسوخت.پونزده سالش بود و از بچگی دوستش داشتم.دوست داشتن اونطوری نه.فقط کوچولو و ناز بود و دلم میخواست ازش مراقبت کنم.وقتی اونطوری تنها شد اونقدر ناراحت بودم که حتی دلم نمیخواست یک لحظه تنهاش بذارم.تمام مدتی که خونه ی ما بود حواسم بهش بود و یک روز به مادرم گفتم چی میشه اگه باهاش ازدواج کنم و مراقبش باشم؟ تازه دانشگاه قبول شده بودم.فکر میکردم خیلی خفن و بزرگم.پدر و مادرم اول مخالف بودن اما وقتی اشتیاق من و تنهایی اون دختر رو دیدن موافقت کردن.توی سن هجده سالگی ، وقتی که اون هنوز یه بچه ی دبیرستانی بود ازدواج کردم.
چند لحظه سکوت شد.نگرانی و گیجی توی نگاه لی لی عذاب آور بود.واقعا دوست نداشت ابراز علاقه ی دوست عزیزش رو اینطوری سرکوب کنه.
نفس عمیق کشید و وقتی سکوت طولانی شد صدای خفه ی لی لی دراومد : خب ... ؟
نگاهش کرد.تا اینجا که اومده بود دیگه نمیتونست دربره.
BINABASA MO ANG
❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃
Historical Fiction🌺 نیلوفر آبی 🌺 ❃ ژانر: عاشقانه،درام،تاریخی،محدودیت سنی +۱۹ ❃ شخصیت ها:کیم جونگین،کانگ بویانگ، جانگ ییشینگ و ... ❃ نویسنده : - @shiningpark ❃ چنل : -@shiny_ownstory ❃ چیزی که از کودکی همیشه بهم گفته بودند این بود " مراقب باش چی آرزو میکنی..." جمله...