بیست و هشت
مویون جعبه رو دست گرفته بود و بویانگ گفت:سنگینه اون بده یکی از محافظا بیاره!
مویون اخم کرد:اصلنم سنگین نیست بانوی من!
بویانگ بهش لبخند همراه با چشم غره ای زد و اطراف رو نگاهی کرد.خب چیزی از قلم نیفتاده بود اما دلش نمیخواست از اینجا بره...
شی یون رو گذاشت روی زمین و گفت:باید راه بری بابایی ببینه فسقلیم!بعد دوباره بیا بغل مامان!
محکم لپ گردالیش رو بوسید و بهمراه مویون راه افتادند.
تمام مدت انگشت های کوچولوی شی یون دور انگشتش حلقه شده بود و با قدمهای کوتاهش کنار مامانش راه میرفت.اما بویانگ نصف حواسش پیش دختر کوچولو بود و نصف دیگه ش پی مرور حرفهایی که قرار بود بزنه...میرفت پیشش،یک کم با دلخوری نگاهش میکرد،بعد میگفت"بیشعور کله پوک من عاشقتم!" و بعد احتمالا جونگین وحشیانه میبوسیدش و البته قبل از بی جنبه بازی و پاره کردن لباس های همدیگه مینشستند و منطقی برای شرایط فکر میکردند و همین!بعد کنار هم همه ی نگرانی ها کم میشد!
هزار بار برنامه شو برای خودش مرور کرد و وقتی نزدیک به قصر شدند گفت:تو زودتر برو اینو بذار داخل!کمرت شکست!
مویون لبخند زد:کمرم نشکست اما میرم و به عالیجناب خبر میدم بانو دارن میان!
بویانگ پوکر شد:بی تربیت!
مویون بدو بدو رفت و بویانگ گفت:خسته شدی نازنازی مامان؟دیگه رسیدیم!
شی یون در جواب نیشش باز شد و بویانگ ضعف رفت.نزدیک تر که رفت پادشاه رو در آستانه ی قصر دید.ایستاده بود و انگار توی فکر بود اما توجهش همون لحظه به مادر و دختر جلب شد.با دیدن شی یون در حال راه رفتن چشمهاش گرد شد و چند لحظه مات پلک زد.بویانگ لبخند کمرنگی زد و همونجا ایستاد.جونگین بعد از چند لحظه از راه پله شروع به پایین اومدن کرد و بویانگ خندید:الآن بابایی میاد میخورتت فسقلی!
شی یون همون لحظه نق زد و بویانگ که دید جونگین اون چیزی رو که لازم بوده دیده خم شد و بغلش کرد.دوباره محکم بوسیدش و به سمت قصر راه افتاد.جونگین پایین می اومد و بویانگ بالا میرفت اما از وقتی که پاش رو گذاشته بود اینجا از دیدن اینهمه سرباز مسلح دور و اطرافش حس بدی بهش دست داده بود .بویانگ خودش رو صاحب یه حس شیشم فوق العاده نمیدونست اما وقتی حس گندی داشت هم نمیتونست بهش بی تفاوت باشه...درست زمانی که بهم نزدیک شده بودند حس سایه ی سیاهی که به پادشاه نزدیک میشد باعث شد برای چند لحظه وحشت کنه و به سمتش دوید:سرورم-
و بعد صداش توی گلوش خفه شد.سرجاش متوقف موند و جونگین هم دیگه حرکتی نکرد.چند دقیقه همه چیز از کار افتاد و وقتی شی یون توی بغلش زد زیر گریه جونگین به سمتش دوید و زانوهای بویانگ شل شد و افتاد توی بغلش.جونگین وحشت زده به صورت رنگ پریده ش خیره مونده بود:بو-بویانگ...
ESTÁS LEYENDO
❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃
Ficción histórica🌺 نیلوفر آبی 🌺 ❃ ژانر: عاشقانه،درام،تاریخی،محدودیت سنی +۱۹ ❃ شخصیت ها:کیم جونگین،کانگ بویانگ، جانگ ییشینگ و ... ❃ نویسنده : - @shiningpark ❃ چنل : -@shiny_ownstory ❃ چیزی که از کودکی همیشه بهم گفته بودند این بود " مراقب باش چی آرزو میکنی..." جمله...