چهل و پنج
با صدای زنگ پیام تکونی خورد و چشمهاش رو باز کرد.پیام رو باز کرد و اخم کرد : "هی ؛ صبح بخیر!"
پیام ناشناس بود.چند لحظه با اخم نگاهش کرد که پیام بعدی اومد.
" زود پاشو و بیا دنبالم! اتوبوس سوار شدن بعضی وقتا کسل کننده میشه!"اخم لی لی حتی عمیق ترشد.هنوز مغزش کاملا بیدار نشده بود.گیج پلک زد و پیام بعدی اومد " راستی ؛ من کای ام!"
لبخند اومد روی لبهاش.
" دیروز شماره تو سیو کردم! تو هم سیو کن و زود بیا!"لی لی خندید. دیشب از انتظار برای تماس لی بیهوش شده بود و حالا با فکر زنگ زدنش از خواب پریده بود اما هیچ تصوری مبنی بر " بچه پررو بودن کای" توی ذهنش نبود و فقط با لبخند رفت تا مسواک بزنه.
در حال لباس پوشیدن بود که موبایلش زنگ خورد و شیرجه رفت روش ._ خاله!
_ عزیز دلم. حالت خوبه؟
دوباره بغض به گلوش چنگ زد : اوپا اومد خونه؟
_ آره نصفه شب اومد.یک کم بی حاله ، گفت بهت زنگ بزنم و بگم حالش خوبه.منتظر بودم بیدار شی.
_ حالش خوبه؟ واقعا؟
_ آره عزیزدلم.نگران نباشی ها!
_وقتی بیدار شد بهش بگین بهم زنگ بزنه باشه؟
_ حتما!
تلفن رو قطع کرد و روی تخت نشست.جلوی اشکهاش رو گرفت و دندونهاشو روی هم فشار داد. با پیام بعدی کای از جا بلند شد " دیر شدا!"
بینیش رو بالا کشید و از راه پله پایین رفت.مادر و پدر با دیدنش لبخند زدند.بهشون لبخند کم رنگی زد و گفت : من گرسنه نیستم!
_ مگه میشه سر صبح چیزی نخوری؟
پدر با اخم گفت و لی لی آه کشید.دو تا قاشق به زور خورد و سوئیچ رو برداشت : زود برمیگردم امروز خیلی کلاس ندارم!
و کوله ش رو دنبال خودش کشید و رفت.تمام مسیر رو منتظر و گوش به زنگ بود و وقتی کای کنارش جا گرفت سلام کوتاهی داد.
_ برخلاف قیافه ی جذابم ؛ خیلی آدم آویزون و سوءاستفاده گری ام ! گول خوردی متاسفانه!لی لی خنده ی کمرنگی کرد : چرت نگو.خونتون توی مسیره.
_ یعنی از این ببعد همش میای دنبالم؟
_ خب ؛ فرصت طلب هستی انکار نمیکنم!
کای خندید.خودش هم لبخند زد و فرمون رو حرکت داد.
چند دقیقه بعد کای گفت : چون بچه ی خوبی بودی ؛ برات لقمه آوردم!ابرو بالا انداخت : وات ؟
کیفش رو باز کرد و ظرف غذایی کشید بیرون.ساندویچ تست رو داد دست دستش و گفت: بزن کنار و بخور!
VOCÊ ESTÁ LENDO
❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃
Ficção Histórica🌺 نیلوفر آبی 🌺 ❃ ژانر: عاشقانه،درام،تاریخی،محدودیت سنی +۱۹ ❃ شخصیت ها:کیم جونگین،کانگ بویانگ، جانگ ییشینگ و ... ❃ نویسنده : - @shiningpark ❃ چنل : -@shiny_ownstory ❃ چیزی که از کودکی همیشه بهم گفته بودند این بود " مراقب باش چی آرزو میکنی..." جمله...