قسمت دوازدهم
_ از کی تا حالا من باید به شما جواب پس بدم؟
با اخم گفت و باعث شد دختر کنار دستش اخم کنه.پاشو روی زمین کوبید و لوس نق زد:بانوی من!!!
بویانگ نگاهش کرد؛بلند شد و ایستاد و تای آستین هاشو باز کرد.
_مویون!اینقدر کامل و منطقی برات توضیح دادم!دیگه از اینجا ببعدش به من مربوط نیست.اون رفته سراغ پدرم.
_اگه شاهزاده بفهمه چی؟
_چیکارش میکنه؟فکر کردی شاهزاده اینقدر بی رحمه که برداره بی دلیل بکشتش؟
_اون معشوقه ی شماست،دلیلی از این واضح تر؟
_انگار که مثلا رقیب عشقی ان و بخوان همدیگه رو از میدون بدر کنن؟شاهزاده فقط اوندفعه حرصش گرفته بود که بهش دروغ گفتم !
_اینطوری نباشین!
مویون یکدفعه با غم یکدفعه ای تو رفتارش گفت و بویانگ پلک زد:مویون!
آه کشید،ظرف شیرینی ها رو برداشت و رفت تا توی ظرف بچینه.بویانگ نفهمید این تغییر رفتارش برای چیه،فقط گیج سری تکون داد و پیشونیش رو خاروند.
وقتی طبق عادت هر روز راه افتادند به گشت زنی توی قصر مویون دیگه کنارش راه نمیرفت و پشت سرش بود.بویانگ آه کشید و به این فکر میکرد که دقیقا چی گفته که دختر قد کوتاه تر ناراحت شده!
آه کشید و به قدم زدن ادامه داد که این بی فکر راه رفتن اون رو به قصر پادشاه رسوند.تعداد زیادی نگهبان و خدمتکار دم در ایستاده بودند و انگارجلسه ای در حال برگزاری بود.چند دقیقه ی طولانی اونجا ایستاد و شکننده ی افکار بی پایانش خروج مرد آشنایی از قصر و رد شدن از کنارش بود.بی اونکه حتی نگاهش کنه و شاید حتی متوجهش بشه.بویانگ اخم کرد.هر چی که بود اون جلسه باعث شده بود شاهزاده ی همیشه سرخوش و بیتفاوت اینطوری بهم بریزه پس حتما اینهم یکی از جلسات سیاسی مزخرفشون بود.
سری تکون داد و خواست برگرده تا ببینه جونگین چه مرگش بود که مورد خطاب قرار گرفت:بانو بویانگ؛شما هستید؟برگشت و با دیدن شاهزاده خانوم لبخند زد و تعظیم کرد.
مینجو جلو اومد؛ترکیب لباسش برخلاف معمول دخترها آبی،سبز بود و این برای بویانگی که علاقه ی وافری به صورتی و قرمز داشت جالب بود.موهاش رو بسته بود و شنیده بود همسر شاهزاده یکی از وزرای قصره.لبخند کمرنگی زد و گفت:جونگین بود که اونطوری رفت؟
بویانگ معذب لبخند زد:اوه،بله!
_حتما دوباره پدر حرفی زده.شما هم شنیدید که توی این سن پسرها غرور زیادی دارند؟پدر هم زیاد به این چیزها اهمیت نمیده،مدام جونگین رو دلخور میکنه!
و آه کشید.
بویانگ میخواست سوال بپرسه اما حتی نمیدونست باید از کجا شروع کنه.شاهزاده خانوم چند لحظه بهش نگاه کرد و گفت:اگر مایلی میتونیم جای خنک تری صحبت کنیم.من دمنوش های خوبی بلدم درست کنم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃
Ficção Histórica🌺 نیلوفر آبی 🌺 ❃ ژانر: عاشقانه،درام،تاریخی،محدودیت سنی +۱۹ ❃ شخصیت ها:کیم جونگین،کانگ بویانگ، جانگ ییشینگ و ... ❃ نویسنده : - @shiningpark ❃ چنل : -@shiny_ownstory ❃ چیزی که از کودکی همیشه بهم گفته بودند این بود " مراقب باش چی آرزو میکنی..." جمله...