❁47тɦ❁

69 24 77
                                    

چهل و هفت

در رو بست و رو بهش کرد : کمی تب داره.اگه قطع نشد می‌برمش بیمارستان.

کای گفت : هنوز هم دلش نمی‌خواد من رو ببینه؟

لی تک خنده ای کرد : نه برو داخل.

کای سری تکون داد و وقتی لی از کنارش عبور کرد گفت: من حس می‌کنم که، تو از من خوشت نمیاد!

لی متوقف شد.برگشت و چند لحظه نگاهش کرد : آدمی که برای لی لی عزیزه برای من هم هست.اینطوری فکر نکن!

کای چند لحظه به صورت جدیش خیره موند.فکر کرد شاید این واقعا شخصیت لی جانگه.جدی و سرد.البته که با تصویر کیوتش توی مدیا تفاوت داشت.لی رفت و کای با تقه ای آهسته وارد شد.لی لی روی تخت نشسته بود و انگار منتظرش بود چون به در خیره مونده بود.
با ورودش بهش لبخند زد و وباعث شد کای هم لبخند بزنه.

_ باورم نمی‌شه اینجایی.

یه بسته شیرکاکائو براش آورده بود که مادر یکیش رو گرم کرده بود و داده بود که براش بیاره.

نشست لبه ی تخت و گفت : خودمم باورم نمی‌شه.شاید بنظر نیاد ولی من در مواجهه با غریبه ها تا حدی خجالتی ام.

لی لی لبخند زد: ما که غریبه نیستیم.

کای لبخند زد.ماگ رو داد دستش و چشمهای لی لی برق زد: اوه ؛ مرسی.

و بینیش رو جلوی حرارتی که از بلند می‌شد گرفت.
_ بلند شو برو روی صندلی بشین.اینطوری تو هم می‌گیری.

کای سر تکون داد: من سیستم ایمنی قوی ای دارم.در ضمن سرماخوردگی سرطان نیست؛ بگیرمم مهم نیست.

لی لی خندید: باشه؛ قانع شدم.پس بذار بوست کنم که قشنگ بگیری.
به شوخی گفت اما کای خیلی جدی اومد جلو.چشمهای لی لی درشت شد.و به سرفه افتاد.سریع روش رو برگردوند و سرفه زد.

وقتی برگشت کای داشت نگاهش می‌کرد.دوباره جلو رفت و لی لی خواست مقاومت کنه که دستش رو گذاشت روی گونه ش: هنور تب داری.

لی لی بینیشو بالا کشید.

کای بلند شد و گفت : دستشویی کجاست؟

لی لی گیج گفت: درکناری اتاقم.

کای حوله ش رو برداشت و  به سمت بیرون رفت.لی لی گیج منتظر موند و وقتی کای برگشت حس کرد قلبش داره تند تند می‌زنه.
_ بخواب ببینم.

کیوت گفت و لی لی سرش رو روی بالش گذاشت.نشست،موهاش رو کنار زد و حوله ی خیس رو روی پیشونیش گذاشت.لی لی داشت سرخ میشد.چند لحظه بهم خیره موندند و کای گفت : پسرخاله ت از پزشکی چیزی نمی‌دونه؟

_ بهم گفت ؛ خودم گفتم نمیخواد.ولی تو اعتقادی به اجازه نداری.
_ آره ؛ من بی تربیتم!

لی لی لبخند زد.کای گونه ش رو ناز کرد: دیگه بخاطر آدمهای بی ارزش اینکاری نکن با خودت.

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Where stories live. Discover now