❁53૨∂❁

68 26 34
                                    

پنجاه و سه

_ تا آخرش ، یعنی چی؟

کای لبهاشو روی هم فشار داد.لی‌لی مات و متحیر پلک می‌زد.
_ تا آخر زندگیشون!

_ آخرش چی شد؟

چشمهای لی‌لی پر از اشک شد و کای پوزخند کمرنگی زد: آخر هر زندگی ای مرگ نیست؟

_ چجوری.بهم بگو چه اتفاقی افتاد؟

چند لحظه بهم خیره موندند‌‌.لی‌لی مشتاقانه نگاهش می‌کرد و کای بعد از سکوتی طولانی گفت: می‌تونم همه چیزو برات تعریف ‌کنم...اما شرط داره!

لی‌لی سر تکون داد : چه شرطی؟

_ همه چیزو بشنوی و بری دنبال زندگیت!

لی‌لی اخم کرد: من همین الآنم دنبال زندگیمم!

کای خندید: زندگی ای که من توش نباشم!

فک دختر کنارش به وضوح منقبض شد.چند لحظه با اخم بهش خیره موند و از جا بلند شد و کتابش رو همراهش برداشت.پوزخندی زد و گفت: می‌تونم همین الآن خودمو بندازم جلوی اولین ماشین توی خیابون و دوباره بیهوش شم و ادامه شو خودم ببینم.اما چی؟ تورو رها کنم؟

خندید: کل زندگیم توی بی‌خبری بوده ، این یک ذره آزارم نمی‌ده!

کوله ش رو برداشت و کتابش رو چپوند داخلش.صورت اخموی کیم کای رو نادیده گرفت و خم شد سمتش و موهاشو بوسید.

_ خوب غذا بخور.فردا می‌بینمت!

و پشت در ناپدید شد.کای متنفر بود از بی حسی پاهاش که نمی‌تونه اونطور که لازمه لگد بپرونه.لعنت به اون تصادف...

❁❁❁

غرق در کتاب بود که نفر دوم حضورش رو کمی بلندتر اعلام کرد: آجوما داریم می‌بندیما!

سر بلند کرد و با دیدن آه روم لبخند زد: به کی گفتی آجوما؟

دختر خوشتیپ با اون کلاه مشکی جذاب روی سرش خندید و کنارش نشست: دیدم گوش هاتون سنگینه گفتم شاید آجوما باشید!

لی‌لی نتونست جلوی خنده شو بگیره اما در همین حین هم چشم غره رفت: چرا دارین می‌بندین؟
و روی ساعت نگاه ‌کرد.

آه روم گفت : تو دیگه واقعا توی زندگی قبلی سیر می‌کنی اونی! امروز شنبه است و زودتر تعطیل می‌کنیما!

نوچی کرد و گفت: راست می‌گی! بریم پس!

کتاب رو گرفت دستش و بعد از خداحافظی از چند تا از کارمندها با هم توی پیاده رو قدم زدند.

_ امروز نباید بری کلینیک؟

_ چرا ، یک ساعت دیگه. زنگ زد جابه جاش کرد.

آه روم سرتکون داد و گفت: این کتاب رو بده منم بخونم.گرچه فکر نکنم اسمی از ندیمه ی ملکه اومده باشه!

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Where stories live. Discover now