❃35τн❃

86 31 8
                                    

سی و پنج

از در بیرون اومد.مویون در حال پهن کردن لباس بود و با دیدنش بلند شد و تعظیم کرد:سرورم!

جونگین سر تکون داد:بانو کجاست؟

مویون لبخند زد و با سر به آشپزخونه اشاره کرد.جونگین ابرو بالا انداخت و به سمت جایی که آدرس گرفته بود رفت.زن تند تند مشغول خمیر درست کردن بود و متوجه ورودش نشد.چند لحظه با لبخند بهش خیره مونده و بالآخره جلو رفت و از پشت بغلش کرد.برای یک لحظه از جا پرید و بعد لبخند زد.خودش رو بیشتر توی آغوشش جا داد و گفت:خواب رفتن؟

_اصلا من دخالتی نکردم!اینقدر شی یون باهاش حرف زد که هم خودش خواب رفت هم یونگ!

بویانگ ضعف رفت.تصور شی یون که با شیرین زبونی برادرش رو خواب کرده هم براش کشنده بود.

_چخبره اینهمه خمیر درست کردی؟

_میخوام بذارم ببری همراهت!

لبخند جونگین محو شد.هرچقدر مخفیکاری کرده بود اما انگار از اون زن نمیشد چیزی رو پنهون کرد و بالآخره دیر یا زود باید میرفت...
نرم و عمیق شقیقه ش رو بوسید و بویانگ توی آغوشش خمیر رو قالب زد.

_قبل از یکسالگی یونگ برمیگردین به قصر.قول میدم!

ابروهای بویانگ بالا پرید.برگشت سمتش و نگاهش کرد:من قول نخواستم!

_خودم اینو میخوام!

_نمیخوام بابت این قول زجر بکشی!

جونگین لبخند زد.موهاشو دادپشت گوشش و گفت:بدون قول به قدر کافی دارم زجر میکشم!

بویانگ لبهاشو روی هم فشرد.جونگین گفت:بهم اعتماد داری نه ؟

_ به هیچکس توی دنیا مثل تو اعتماد ندارم!

جونگین لبخند صادقانه ای زد.لبهای بویانگ هم کمی کش اومد.

_پس درستش میکنم!

بویانگ دستهاشو بالا آورد و روی صورتش گذاشت:حتی اگه درستش نکنی هم من عاشقتم کیم جونگین!

لبهاشون روی هم قفل شد.در واقع مرد قدبلند حس ‌کرد قبل از ترکیدن قلبش اون زن رو ببوسه و این حس برای بویانگ متقابل بود!

روی پاهاش کمی بلند شد و جونگین از کمر گرفتش و چسبوند به خودش.چند دقیقه نسبت به دنیا و بی رحمی هاش بی اعتنا بودند و بویانگ تصمیم گرفت تاابد همینطوری باشه...

کیم جونگین عاشقش بود؛ دیگه هیچ چیز سخت نبود...

❃❃❃

با تکون های آروم کنارش چشمهاش از هم باز شد.اونقدر خوابش سبک شده بود که همینقدرم میپروندش.چند لحظه به چهره ای که بهش خیره موند بود نگاه کرد و گیج خواب گفت:میخوای بری؟

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Donde viven las historias. Descúbrelo ahora