پنجاه
با حس درد مرگباری توی سرش بین پلکهاش فاصله افتاد.صدای ناله های خودش ، صدای نفس های خس خس مانندش و صدای همهمه ی بیرون توی گوشش میپیچید.مردم جیغ و داد میکردند.صدای بوق بلند آمبولانس ها باهم قاطی شده بود و عده ای پرستار و امدادگر داد میزدند و از هم کمک میخواستند.
زمین سرد بود.پاهاش رو حس نمیکرد، سرش انگار باد کرده بود و نبض داشت و سینه ش میسوخت.حسی شبیه به انگار که دنده هاش توی قلبش فرو رفته باشن داشت.حتی در حد نفس کشیدن هم نمیتونست سینه ش رو بالا و پایین کنه.برف روی بدن و صورتش مینشست و اشک هایی که روی شقیقه ش سر میخورد مسیر رو از بین خون و برف پاک میکرد.
ناله کرد و کمک خواست اما کسی نمیشنید.چشمهاشو به سختی گردوند.همه جا رو تار میدید اما بدن بی حرکت در فاصله نزدیکش رو تشخیص داد.تمام بدنش بی حس بود اما درعین حال درد رو هم حس میکرد.داشت مرگ رو با وضوح میدید.دستهاشو تکون داد و خودش رو به سختی به سمتش کشید.
نمیتونست سرش رو تحمل کنه.گردن و سرش تیر میکشید.
خودش رو روی زمین کشید و بهش رسید.
صداش از ته چاه بالا می اومد: پاشو.جونگینا پاشو! چشم هات باز کن باید...باید از زمین سرد بلند شیم!هق هق میکرد.نمیتونست جلوی اشکهاشو بگیره.وحشتناک ترین دردی بود که داشت تحمل میکرد.
_ باید...باید بلند شیم من...من دارم می میرم... جونگـ...ـین....انرژیش ته کشیده بود.دیگه نفس بالا نمیاومد.چشمهای بسته ی کای رو نمیتونست تحمل کنه.
حضور شخصی رو کنارش حس کرد اما نتونست برگرده.
_ شما نباید تکون بخورید.بخوابین الآن بهتون مسکن میدم.امدادگر دستپاچه بود و لیلی با هق هق گفت: لطفا...لطفا نجاتش بدین...نفس نمی...نمیکشه...من چیزیم نیست...لطفا...نجاتش...
نفسش بند اومد.کای رو تکون داد و صداش زد._ چرا منو بغل کردی؟ چشمهاتو باز کن کای...
ضجه میزد و مرد در حال معاینه ش بود.کمک خواست و یک نفر دیگه با برانکارد به سمتشون دوید.دور گردنش آتل گذاشتند.لیلی دست سردش رو توی دستهاش گرفته بود.لبهاشو روش گذاشت و ناله کرد: چشمهاتو باز کن ...عزیز...دلم...
دو مرد گذاشتنش روی برانکارد و با رفتنشون دستش از دستهای لیلی جدا شد.لیلی روی زمین رفتنش رو تماشا کرد.امیدوار بود هرچه زودتر به بیمارستان برسند.مدام جلوی چشمهاش تار میشد.نفسش به سختی بالا میاومد و قبل از اینکه تسلیم بشه صدای داد آشنایی رو شنید.
بین اشکهاش چهره ی لی رو دید که وحشت زده به سمتش میدوید.سرگردون بود و با دیدنش روی زمین روح از تنش پرواز کرد.
کنارش زانو زد: لی...لی...
YOU ARE READING
❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃
Historical Fiction🌺 نیلوفر آبی 🌺 ❃ ژانر: عاشقانه،درام،تاریخی،محدودیت سنی +۱۹ ❃ شخصیت ها:کیم جونگین،کانگ بویانگ، جانگ ییشینگ و ... ❃ نویسنده : - @shiningpark ❃ چنل : -@shiny_ownstory ❃ چیزی که از کودکی همیشه بهم گفته بودند این بود " مراقب باش چی آرزو میکنی..." جمله...