هفده
تکیه به دیوار زده برای چند لحظه چشمهاشو بسته بود که حداقل اون بینواها استراحتی بکنند که صدای پایی باعث شد با اخم بازشون کنه.قبل از اینکه بتونه موقعیت مناسب رو درک کنه یک نفر از آسمون روی سرش نازل شد و هنوز شمشیرش رو نکشیده بود که روی زمین افتاد.
با چشمهای درشت شده مردی که برای بار دوم جونش رو نجات داده بود نگاه کرد و بعد هر دو فرار دو نفر دیگه ای انگار ترسیده بودند رو تماشا کردند!
برگشت و شوکه نگاهش کرد.جونگین با اخم به سمتش برگشت: اینا کی ان که از اولی که اینجاییم دور و برت میپلکن؟
چند لحظه فقط به پلک زدن گذشت. تصور اینکه شاهزاده اینقدر باهوش و آماده ست چیزی فراتراز باورش بود...
چند لحظه بهم خیره موندند و ییشینگ گفت: دشمنن!
جونگین خندید: آها!فکر کردم دوستات باهات سر شوخی برداشتن!
ییشینگ نفس عمیق کشید و کلافه شروع کرد: اولی که برای پیدا کردن گذشته م و بانو بویانگ به پایتخت اومدم برای پول در آوردن چند جا کار میکردم.یکی بهم جای خواب میداد و یکی غذا...اولین جایی که کار کردم یه آهنگری بود.اسلحه میساختند!
خنده ی آرومی کرد: یعنی؛ فکر میکردم کارشون ساخت اسلحه است...نمیدونستم تولید اسلحه در انحصار قصره!بقیه جاها همه غیرقانونیه کارشون!
سر بلند کرد و چهره ی منتظر جونگین رو نگاه کرد: کم کم فهمیدم انگار چند جای کار همزمان لنگ میزنه!بنظر نمیرسید چندان کارشون سالم باشه!وقتی که من شک کردم اونام شک کردن به فهمیدن من!تهدیدم کردن که اگه جایی بیرون درز کنه که من میدونم اونا چیکاره ان میکشنم!من هم فرار کردم...
و دوباره عصبی خندید: و فهمیدم که فقط تولید غیرقانونی اسلحه نیست؛در واقع بزرگترین دلال های اسلحه توی پایتختن و روی دستشون بلند نمیشه! از اون موقع دنبالمن... انگار تا نکشنم راحت نمیشن!
جونگین با اخم نگاهش میکرد: چرا گزارششون ندادی؟
_به کی گزارش بدم؟دربار خودش پر از فساده!
جونگین اخم کرد:اونطوری که تو از خودش تصور کردی هم نیست!
ییشینگ خندید:اتفاقا اونطوری که شما دارین داخلش زندگی میکنین نیست سرورم!!فقط اطرافیان خودتون رو میبینید و به این نتیجه رسیدید پادشاه باید سزای کارهاشو بده!نمیدونید توی ادارات و وزارتخونه ها چخبره!
اخم جونگین انگار پاک شدنی نبود.ییشینگ گفت: فکر میکنید چند بار سعی کردم گزارششون بدم و از شرشون خلاص شم؟مشکل اینجاست پلیس هم باهاشون همدسته! همینکه خودم رو به یه بهونه ای نگرفتن باید خوش حال باشم!
جونگین لبهاشو روی هم فشرد.ییشینگ خندید:انگار بانوی من راست میگفت!شاهزاده بی اطلاع تر و معصوم تر از این حرفهاست!
BẠN ĐANG ĐỌC
❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃
Tiểu thuyết Lịch sử🌺 نیلوفر آبی 🌺 ❃ ژانر: عاشقانه،درام،تاریخی،محدودیت سنی +۱۹ ❃ شخصیت ها:کیم جونگین،کانگ بویانگ، جانگ ییشینگ و ... ❃ نویسنده : - @shiningpark ❃ چنل : -@shiny_ownstory ❃ چیزی که از کودکی همیشه بهم گفته بودند این بود " مراقب باش چی آرزو میکنی..." جمله...