❃24τн❃

110 28 22
                                    

بیست وچِهار
*عکس رو میبینید؟مویون نازمونه 😍♥️*

وقتی چشمهاشو باز کرد و متوجه نفس های گرمی که به گردنش میخورد شد حس کرد در لحظه باید بره یه جایی و اینقدر داد بزنه تا هیجانش تخلیه بشه و گرنه میترکه.با چشمهای اکلیلی موجودی که عملا خودشو چپونده بود توی سینه ش و داشت ریز ریز نفس میکشید خیره موند.خم شد و گونه و شقیقه ش رو چند بار نرم بوسید و بی میل از جا بلند شد.وقتی از اتاق بیرون رفت و دید پیشکارش منتظر ایستاده فهمید درست فکر کرده و نباید بیشتر از این معطل میکرده.جلوش ایستاد و خدمتکارها مشغول پرشیدن رداش شدند.

_برنامه ی امروزم چیه؟

پیشکار سینه اش رو صاف کرد:جلسه ی-

حرفش با اعلام حضور از بیرون اتاق قطع شد.
_عالیجناب همسرتون اینجا هستند!

اخمهای جونگین توی هم کشیده شد و برای چند ثانیه فکر مغزش احساس خالی بودن کرد و حتی تا اینکه همه این چند روز خواب بوده و در واقع رابطه اش با بویانگ به سردی قبله هم پیش رفت.با اخم مرد روبروش رو نگاه کرد و پیشکار زمزمه کرد:همسر جدیدتون عالیجناب!

خب؛عالیجناب دیگه بیشتر از این نمیتونست اخم کنه:اون هنوز همسر من نیست!

پیرمرد حتی خم تر شد و جونگین با حرص زمزمه کرد:بیان داخل!

رفت و روی تخت سلطنتش نشست.دخترک وارد شد و خدمتکارش سینی غذا رو روی میز گذاشت و رفت.
_براتون صبحانه حاضر کردم سرورم!

جونگین با چهره ی بی حسی نگاهش میکرد و توی دلش مدام جمله ی"لطفا ملکه بیدار نشه!" تکرار میشد.اما انگار خدا این شوخی ها رو نداشت و قبل از اینکه بتونه جوابی به اون دختر بده از گوشه ی چشمش متوجه آدمی که دم در اتاق ایستاده بود شد.همسرش آراسته و بی اونکه اثری از خواب توی چهره ش باشه بی حس نگاهشون میکرد و جونگین چند لحظه برای این حسادت شیرینش ضعف رفت.

_بفرمایید بنشینید ملکه!

بویانگ بااقتدار به سمتش رفت و کنارش روی تخت جا گرفت.
دختر چند لحظه نگاهش کرد و گفت:من نمیدونستم...بانو ملکه اینجا هستند!

بویانگ بی حس نگاهش میکرد و حرفی نزد.جونگین گفت:ممنون بابت محبتت!

چند لحظه به ملکه ی یخزده و پادشاه نگاه کرد و تعظیم کرد:بله.لطفا بخوبی مراقب خودتون باشید اعلیحضرت!

از جا بلند شد و عقب عقب رفت.تنها شدند و جونگین گفت:بانو ملکه میدونند اینطوری چقدر خوردنی میشن یا نه؟

بویانگ با چشم غره نگاهش کرد:همین امروز تکلیف این دختر رو معلوم کنید سرورم!وگرنه دیگه از دردسر خبری نیست!

چشمهای جونگین درشت شد:یاااا!

بویانگ بلند شد:من میرم دنبال کارام!

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Donde viven las historias. Descúbrelo ahora