❁60tɧ❁

86 25 33
                                    

شصت

با لبخند محونشدنی‌ای به صورت کوچولو و انگشتهایی که دور انگشت کوچیک خودش حلقه شده بود خیره مونده و اصلا حواسش به نگاه هایی که روی خودش بود نشد.

وقتی سر بلند شد متوجه لبخند مرد کنارش شد و لبهاش کش اومد: می‌خوای بگیری؟

کای به اطراف سر تکون داد: من بلد نیستم!

لی‌لی با احتیاط بلند شد و بچه رو گذاشت توی بغلش: بالآخره که باید یاد بگیری!

همه با لبخند نگاهشون می‌کردند و خود کای هم با خجالت به نی‌نی خیره موند.

آهسته زمزمه کرد: این صحنه رو توی خواب دیده بودم.

لی‌لی رو بهش سوالی پلک زد.

کای نگاهش کرد: زمانی که فرزند مینجو نونا بدنیا اومده بود تو همینطوری بغلش کرده بودی.

لی‌لی لبخند زد.بچه پیش مادرش برگشت و بزرگترها مشغول گپ شدند.

لی‌لی گفت: چخبر از زندگی؟

کای لبخند زد:دلتنگ بودم.

لی‌لی هم لبخند زد: خودم هم.چون خیلی خواهر فوق العاده ای ام این مدت مراقب خواهرم بودم.دوباره میام خونتون!

کای با لبخند سر تکون داد.

وقتی لی‌لی راجع به دعوت نخست وزیر بهش گفت چشمهاش تا آخرین حد ممکن درشت شد و باناباوری پلک زد.بعد هم استرس گرفت.اون مرد هم در دنیای سابق و هم در این زندگی وزیر اعظم کشور بود.ولی خودش اینجا پادشاه نبود که والامقام باشه و اعلی حضرت.یه جوون ساده ی فعلا بیمار بود و واقعا نمی‌دونست چطوری باید برخورد کنه.

لی‌لی‌ تاریخش رو گفت و کای فکر کرد چقدر خوب می‌شه اگه یهو بیخیال شن و به زندگیشون ادامه بدن! اصلا مهمونی چه کاریه؟

تمام مدت ذهنش درگیر بود و لی‌لی باهاش حرف می‌زد اما حواسش نبود.

خداحافظی کردند و لی‌لی با بدنی کوفته به اتاق رفت و توی تختش گم شد.

خب قرار بود برای مهمونی آماده شه و اصلا داشت از اضطراب می‌ترکید.کای چطوری اینقدر ریلکس بود؟

❁❁❁

در که پشت سرشون بسته شد نفس عمیق بلندی کشید.و برگشت به سمت دوست پسرش.
_ چطور اینقدر ریلکس بودی لعنتی!

چشمهای لی‌لی سه برابر شد: کی ریلکس بود؟ من داشتم می‌مردم که!

_ برو بابا!

بهم چشم غره رفتند و وارد آسانسور شدند.توی آینه به تصویر خودشون خیره موندند و لی‌لی گفت: دیدن اون زن خیلی غم انگیز بود.

_ اینکه چیزی نمی‌دونه غم انگیز تره!

لی‌لی سر تکون داد.

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Where stories live. Discover now