❃23r∂❃

138 30 31
                                    

بیست و سِه

وارد اتاق که شد لبخند روی لبهاش نشست.

_پادشاهی که رختخواب پهن میکنه باید توی تاریخ ثبت بشه!

جونگین لبخند زد:ترجیح میدم نشه و یه پادشاه مقتدر بمونم!

به سمتش رفت و روی تشک نشست.جونگین هم ردای بلندش رو درآورده بود و با لباس سفید کنارش نشست:دوستت خوب بود؟

نگاهش کرد: خوب بود.
جونگین بهش خیره موند.بویانگ گفت: بخوابید سرورم!

_پس خودت چی؟

_من چراغهارو خاموش میکنم و میام!

جونگین سر تکون داد.بویانگ اتاق رو تاریک کرد و زیرلحاف خزید.چند لحظه توی تاریکی بهم خیره موندند و پادشاه گفت:بیا اینجا ببینم!

بویانگ لبخند زد.سرش رو روی بازوی پادشاه گذاشت و چسبید بهش.

_اگر من همه چیز رو خراب نکرده بودم؛الآن در آغوش بانویی زیبا بودید!

جونگین اخم کرد:الان هم در آغوش بانویی زیبا هستم!

بویانگ سرش رو بالا گرفت و نگاهش کرد:بانویی زیباتر!

جونگین به خنده افتاد:حق با شماست!

و موهاش رو داد پشت گوشش.بویانگ زمزمه کرد:مدتها پیش خوابی دیدم،بعد از بیدار شدن قسمتی از خاطراتم پراکنده توی ذهنم اومد.اونقدر عجیب بود که تمام روز سردرد بودم...

_چه خاطره ای؟

_من و شاهزاده کوچولو،توی قصر بودیم!

جونگین مات پلک زد.
_بعداز قتل عام روستا و زمانی که وزیراعظم من رو به فرزندی گرفت بخاطر چیزهایی که دیده بودم تا مدتی حرف نمیزدم...این چیزیه که فقط از مادرم شنیدم و خودم یادم نمیاد...اما توی خاطراتم ساکت بودم.انگار همون زمان باهات توی قصر بودم...

_پس بالآخره به خاطر آوردی!

بویانگ پلک زد:این،واقعیه؟

_واقعی تر از تمام عمرم...

بویانگ بهش خیره موند:شما همه چیز رو به خاطر داشتید...
جونگین پلک زد.

_و من آزارتون دادم!

جونگین لبخند زد و گونه ش رو نوازش کرد:من هم مقابله به مثل کردم پس اصلا حساب نیست!

بویانگ از اون فاصله ی نزدیک آروم پلک میزد و بعد از چند دقیقه چشمهاشو بست.جلو اومد و لبهای پادشاه رو بین لبهاش کشید.پلکهای جونگین خودکار روی هم افتادند و جواب بوسه ش رو داد.لبهاش بین لبهای اون دختر حرکت میکردند و بویانگ بی نفس لبهاشو مک میزد.وقتی دستش نرم پایین رفت و پاپیون لباس پادشاه رو به آرومی باز کرد چشمهاش باز شدند و گیج پلک زد.باورش نمیشد...بویانگ الآن...پاپیش گذاشته بود؟
🔞🔞🔞

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Where stories live. Discover now