عکس پوستر رو نگاه کنید نیکینزکثتیاصتشتصخشخ چه گچنگههه قفونتون بشم من 🥺♥️
با اجازه گرفتن وارد شد و با دیدن مرد پشت میز لبخند زد.
_بالآخره اومدی.
پدر با چشمهای براق نگاهش میکرد و بویانگ روبروش نشست:متاسفم که دیر شد.
لبخند زد: اصلا دیر نشد؛حال بانوی دربار ما چطوره؟
بویانگ لبخند کمرنگی زد.پدر آه کشید و بعد از چند لحظه سکوت گفت: فکر میکنی یک لحظه بعد از رفتنت آرامش داشتم؟
_ من مشکلی ندارم پدر!
_ داری برای ناراحت نکردن من دروغ میگی؟!
بویانگ لبخند زد: راست میگم! من به جهنم نرفتم! همه چیز خوبه، حتی با شاهزاده هم دارم کنار میام!
وزیر اخم کرد: اذیتت نمیکنه؟
بویانگ پلک زد: چرا باید اذیتم کنه؟
_ چرا؟اون تنها کسیه که رازتو میدونه!میتونه از این موضوع کلی سوءاستفاده کنه!
دهن بویانگ برای چند لحظه باز موند.چند لحظه مات پلک زد و بعد لبهاش روی هم قرار گرفت.
یعنی،دقیقا توی این لحظه به تنها چیزی که فکر نکرده بود همین موضوع بود.داشت یادش میرفت؟واقعا؟
_نه پدر،باهام کاری نداره!فعلا صلح کردیم!
وزیر آه کشید.بویانگ لبخند زد و گفت:راجع به موضوعی میخوام باهاتون صحبت کنم.
سر تکون داد:میشنوم!
_میخوام راجع به اتفاقات ده سال پیش جست و جو کنم!
وزیر چشمهاشو ریز کرد:کار خوبی میکنی؛من حتما کمکت میدم!اما باید حواست باشه که در عین سکوت و خاموشی پیش بری!هرکسی که متوجه بشه میتونه تهدید باشه!
بویانگ لبخند زد.فکر نمیکرد پدرش اینقدر موافق باشه!
_به دیدن مادرت برو؛شب راجع بهش مفصل صحبت میکنیم!
بویانگ لبخند زد.بلند شد و تعظیم کرد و وقتی میخواست خارج بشه جمله ی پدرش میخکوبش کرد:راستی؛با ییشینگ هم صحبت کردی؟
برگشت و سعی کرد زیاد شوکه بنظر نرسه،حتی یک لحظه فکر کرد اشتباه شنیده!
_کی...؟
_ییشینگ،میگفت دوست دوران کودکی ت بوده.راجع به خانواده ش جست و جو کردم و فهمیدم راستگوعه!گفت تورو میشناسه و اونم بدنبال حقیقته!تو دیدیش؟
بویانگ چند لحظه به پدرش خیره موند تا بفهمه جمله ش ادامه ای مثل "همون معشوقه ت" یا "همونی که بخاطرش میخواستی ازدواج رو بهم بزنی" نداره ؟ اما وقتی انتظار مرد رو دید نفس عمیقی کشید:اوه،ییشینگ!آ-آره دیدمش!باید ازش کمک زیادی بگیرم!مطمئنا چیزهای زیادی میدونه!
ČTEŠ
❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃
Historická literatura🌺 نیلوفر آبی 🌺 ❃ ژانر: عاشقانه،درام،تاریخی،محدودیت سنی +۱۹ ❃ شخصیت ها:کیم جونگین،کانگ بویانگ، جانگ ییشینگ و ... ❃ نویسنده : - @shiningpark ❃ چنل : -@shiny_ownstory ❃ چیزی که از کودکی همیشه بهم گفته بودند این بود " مراقب باش چی آرزو میکنی..." جمله...