❃11τн❃

95 33 11
                                    

عکس پوستر رو نگاه کنید نیکینزکثتیاصتشتصخشخ چه گچنگههه قفونتون بشم من 🥺♥️

با اجازه گرفتن وارد شد و با دیدن مرد پشت میز لبخند زد.

_بالآخره اومدی.

پدر با چشمهای براق نگاهش میکرد و بویانگ روبروش نشست:متاسفم که دیر شد.

لبخند زد: اصلا دیر نشد؛حال بانوی دربار ما چطوره؟

بویانگ لبخند کمرنگی زد.پدر آه کشید و بعد از چند لحظه سکوت گفت: فکر میکنی یک لحظه بعد از رفتنت آرامش داشتم؟

_ من مشکلی ندارم پدر!

_ داری برای ناراحت نکردن من دروغ میگی؟!

بویانگ لبخند زد: راست میگم! من به جهنم نرفتم! همه چیز خوبه، حتی با شاهزاده هم دارم کنار میام!

وزیر اخم کرد: اذیتت نمیکنه؟

بویانگ پلک زد: چرا باید اذیتم کنه؟

_ چرا؟اون تنها کسیه که رازتو میدونه!میتونه از این موضوع کلی سوءاستفاده کنه!

دهن بویانگ برای چند لحظه باز موند.چند لحظه مات پلک زد و بعد لبهاش روی هم قرار گرفت.

یعنی،دقیقا توی این لحظه به تنها چیزی که فکر نکرده بود همین موضوع بود.داشت یادش میرفت؟واقعا؟

_نه پدر،باهام کاری نداره!فعلا صلح کردیم!

وزیر آه کشید.بویانگ لبخند زد و گفت:راجع به موضوعی میخوام باهاتون صحبت کنم.

سر تکون داد:میشنوم!

_میخوام راجع به اتفاقات ده سال پیش جست و جو کنم!

وزیر چشمهاشو ریز کرد:کار خوبی میکنی؛من حتما کمکت میدم!اما باید حواست باشه که در عین سکوت و خاموشی پیش بری!هرکسی که متوجه بشه میتونه تهدید باشه!

بویانگ لبخند زد.فکر نمیکرد پدرش اینقدر موافق باشه!

_به دیدن مادرت برو؛شب راجع بهش مفصل صحبت میکنیم!

بویانگ لبخند زد.بلند شد و تعظیم کرد و وقتی میخواست خارج بشه جمله ی پدرش میخکوبش کرد:راستی؛با ییشینگ هم صحبت کردی؟

برگشت و سعی کرد زیاد شوکه بنظر نرسه،حتی یک لحظه فکر کرد اشتباه شنیده!

_کی...؟

_ییشینگ،میگفت دوست دوران کودکی ت بوده.راجع به خانواده ش جست و جو کردم و فهمیدم راستگوعه!گفت تورو میشناسه و اونم بدنبال حقیقته!تو دیدیش؟

بویانگ چند لحظه به پدرش خیره موند تا بفهمه جمله ش ادامه ای مثل "همون معشوقه ت" یا "همونی که بخاطرش میخواستی ازدواج رو بهم بزنی" نداره ؟ اما وقتی انتظار مرد رو دید نفس عمیقی کشید:اوه،ییشینگ!آ-آره دیدمش!باید ازش کمک زیادی بگیرم!مطمئنا چیزهای زیادی میدونه!

❃ℓστυs [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]❃Kde žijí příběhy. Začni objevovat